عشق جنگی من
پارت 20
_چرا
+هیچی خواستم بشینم
_مردم دوست دختر دارن منم دوست دخترن
تهیونگ :مردم زن دارن من هنو سینگلم
+🤣
_خب داستان رو بگو
تهیونگ :داستان از این قرار بود که
داستان👇🏻
در زمان قدیم یک دختر از خاندان پادشاه ب دنیا میاد پدرش از او بدش میومد بخاطر اینکه وقتی که دخترک بیمار شد رفتن پیش یک جادوگر آن جادوگر آینده رو بهش گفت و گفت که این دختر عاشق فردی میشه که اون فرد دشمن اصلی پدرش است و وقتی که با او ازدواج کند قلبش یخ میزند و میمرد پدرش وقتی او بزرگ شد همیشه مراقبش بود چون آگر با او ازدواج میکرد کل نسل خاندان شیوو در خطر میفتادو میمرد دخترک بعد چند روز از قصر رفت بیرون تا با یک مردی آشنا شد دخترک مهو او شد و بعد چند روز بعد دخترک همیشه شب ها با او از قصر فرار میکرد و نزدیک های صبح بر میگشت یک روز آن دختر میخواست بره بیرون تا پدرس دخترش را دید و گفت :داری کجا میری
دخترک ترسیده بود و بدنش بی حس بود و با لکنت گفت :م.. من.. ن.. ج. ا.. یی نم.. میرفتم فقط یک گربه بود که داشتم میدیدمش رفت پایین
پدرش گفت :باشه
ولی پدرش بهش مشکوک بود روز بعد دخترک و پسرک باهم اومدن و گفتن که ما میخواهیم ازدواج کینم پدرش در ذهنش میگفت نکنه همون پسرهست پدرش دلش نمیخواست دل دخترش را بشکند اما ممکن هم بود قلب شیخ بزند پدرش گفت نه
اما دخترک عصبی شد و ب طرف اتاقش رفت و با چشمای پر اشک گفت چرا زندگی من باید اینجوری باشه مگه من قلب ندارم منم عاشق میم ولی چرا وقتی عاشق میشم مال کس دیگه ای یا از من خوشش نمیاد 😭💔
که در پنجره زده شد
وقتی دخترک رفت سمت پنجره دید پسرک منتظر آن است آنها باهم دیگه فرار کردن پدرش وقتی فهمید عصبی شد و دور کل عمارت نگهبان گذاشت و پدرش رفت دنبالش بعد چند روز و چند ماه دخترم برگشت و رفت پیش پدرش دخترک حامله بود و ب پدرش گفت ولی پدرش او را از عمارت انداخت بیرون و گفت من دیگر دختر ی ندارم دخترک رفت یپش شوهرش و وقتی شوهرش فهمید که رفته پیش پدرش کتکش زد دخترک خیلی ترسیده بود و بعدش فهمید که شوهر دخترک پدرش را کشته دخترک خیلی ترسیده بود و هی ازش فرار میکرد ولی او هی گیرش میورد و ب اهم اهم (خودتون بفهمید من پاکم 😐🙂)
میدادش دخترک دیگر خسته شده بود و هرشب کتک میخورد دخترک وقتی که حامله شد و بچه اش ب دنیا آورد اسمش رو گذاشت لونا دخترک خسته شده بود و یک روز ب سرش زده بود که فرار کنه دخترک شب بعدش وقتی که شوهرش را بیهوش کرد فرار کرد و نگهابانا وقتی فهمیدن هی ب دخترک تیر میزدن تا دخترک بیحون شد و رفت بالا کوه و بچه اش رو اینجا گذاشت و رفت حواس نگهابانا رو پرت کرد تا از بچه اش دور بمونن و بعد از اینکه این دختر حواسشان را پرت کرد این دختر و بچه اش فرار کردن و ب یک جای پناه آوردن و...
_چرا
+هیچی خواستم بشینم
_مردم دوست دختر دارن منم دوست دخترن
تهیونگ :مردم زن دارن من هنو سینگلم
+🤣
_خب داستان رو بگو
تهیونگ :داستان از این قرار بود که
داستان👇🏻
در زمان قدیم یک دختر از خاندان پادشاه ب دنیا میاد پدرش از او بدش میومد بخاطر اینکه وقتی که دخترک بیمار شد رفتن پیش یک جادوگر آن جادوگر آینده رو بهش گفت و گفت که این دختر عاشق فردی میشه که اون فرد دشمن اصلی پدرش است و وقتی که با او ازدواج کند قلبش یخ میزند و میمرد پدرش وقتی او بزرگ شد همیشه مراقبش بود چون آگر با او ازدواج میکرد کل نسل خاندان شیوو در خطر میفتادو میمرد دخترک بعد چند روز از قصر رفت بیرون تا با یک مردی آشنا شد دخترک مهو او شد و بعد چند روز بعد دخترک همیشه شب ها با او از قصر فرار میکرد و نزدیک های صبح بر میگشت یک روز آن دختر میخواست بره بیرون تا پدرس دخترش را دید و گفت :داری کجا میری
دخترک ترسیده بود و بدنش بی حس بود و با لکنت گفت :م.. من.. ن.. ج. ا.. یی نم.. میرفتم فقط یک گربه بود که داشتم میدیدمش رفت پایین
پدرش گفت :باشه
ولی پدرش بهش مشکوک بود روز بعد دخترک و پسرک باهم اومدن و گفتن که ما میخواهیم ازدواج کینم پدرش در ذهنش میگفت نکنه همون پسرهست پدرش دلش نمیخواست دل دخترش را بشکند اما ممکن هم بود قلب شیخ بزند پدرش گفت نه
اما دخترک عصبی شد و ب طرف اتاقش رفت و با چشمای پر اشک گفت چرا زندگی من باید اینجوری باشه مگه من قلب ندارم منم عاشق میم ولی چرا وقتی عاشق میشم مال کس دیگه ای یا از من خوشش نمیاد 😭💔
که در پنجره زده شد
وقتی دخترک رفت سمت پنجره دید پسرک منتظر آن است آنها باهم دیگه فرار کردن پدرش وقتی فهمید عصبی شد و دور کل عمارت نگهبان گذاشت و پدرش رفت دنبالش بعد چند روز و چند ماه دخترم برگشت و رفت پیش پدرش دخترک حامله بود و ب پدرش گفت ولی پدرش او را از عمارت انداخت بیرون و گفت من دیگر دختر ی ندارم دخترک رفت یپش شوهرش و وقتی شوهرش فهمید که رفته پیش پدرش کتکش زد دخترک خیلی ترسیده بود و بعدش فهمید که شوهر دخترک پدرش را کشته دخترک خیلی ترسیده بود و هی ازش فرار میکرد ولی او هی گیرش میورد و ب اهم اهم (خودتون بفهمید من پاکم 😐🙂)
میدادش دخترک دیگر خسته شده بود و هرشب کتک میخورد دخترک وقتی که حامله شد و بچه اش ب دنیا آورد اسمش رو گذاشت لونا دخترک خسته شده بود و یک روز ب سرش زده بود که فرار کنه دخترک شب بعدش وقتی که شوهرش را بیهوش کرد فرار کرد و نگهابانا وقتی فهمیدن هی ب دخترک تیر میزدن تا دخترک بیحون شد و رفت بالا کوه و بچه اش رو اینجا گذاشت و رفت حواس نگهابانا رو پرت کرد تا از بچه اش دور بمونن و بعد از اینکه این دختر حواسشان را پرت کرد این دختر و بچه اش فرار کردن و ب یک جای پناه آوردن و...
۴.۲k
۰۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.