عشق مدرسه ای پارت یازدهم
داستان از زبان جونگ کوک
در راه هی به ا/ت فکر میکردم دیگه واسم چیزی مهم نیست نمیخواستم قلبش رو بشکنم اون تقصیری نداره رفتم خونه مامان گفت شام بخور اول گفتم میل ندارم اما بعد مجبور شدم یکم بخورم رفتم پیش بابام تو اتاق میخوام باهاش صحبت کنم
جونگ کوک: بابا من دیگه نمیخوام قلب ا/ت رو بشکنم دوستام هم مخالفن
ب.ک: نه باید حتما اینکار رو بکنی
جونگ کوک: چرا آخه
ب.ک: چون پدرش یه قاتله
فلش بک به ۱۴ سال پیش
( بچه ها این داستان از زبان پدر ا/ت هستش جهت اطلاع گفتم)
امروز یه صبح قشنگ بود از روی تخت بلند شدم نارا( مادر ا/ت) رفتم اون هنوز خواب بود رفت دست صورتم رو شستم و از اتاق اومدم بیرون نشستم روی تخت و دست روی موهاش کشیدم تا اینکه بیدار شد
نارا: صبح بخیر
فرنک: صبح شما هم بخیر
نارا: بیا صبحانه درست کنیم
با هم صبحانه درست کردیم تا اینکه نارا یه دفعه میره دستشویی و بالا میاره رفتیم دکتر و گفت بارداره خیلی ه
خوشحال بودیم به مناسب بارداریه نارا رفتیم لب ساحل اونجا بود که صدای شلیک تفنگ اومد رفتم نزدیک دیدم که یه خانم غرق در خون هست یه اسلحه پیشش بود برش داشتم همون لحظه یه نفر اومد و داد زد مامان دیدم این پسرشه اون به من گفت که تو مادرم رو کشتی در حالی که من این کارو نکردم نمیدونم چرا زنگ نزد پلیس اما گفت تلافی میکنم
پایان فلش بک
داستان از زبان راوی
الان پدر کوک میخواد با شکستن قلب تک دخترش اونو اذیت کنه ( متوجه داستان شدید نه احساس میکنم داره جالب میشه)
جونگ کوک : ولی من نمیخوام
ب.ک: باید بخوای بهش اعتراف کن و بعد ولش کن اوکی
جونگ کوک: باشه هوففف
ب.ک: حالا برو
جونگ کوک: باشه
نمیدونم چرا ولی منم یه حسی به ا/ت داشتم ولی نمیخواستم ولش کنم هوففف
فلش بک به شب
نتونستم دوام بیارم زنگ زدم به ا/ت و بهش گفتم بیاد پیش مدرسه منم آماده شدم و رفتم پیشش منتظرش بود
ا/ت: جونگ کوک اتفاقی افتاده
جونگ کوک: نه ا/ت
ا/ت: بله
جونگ کوک: دوست دارم
از زبان ا/ت
با حرفی که زدی اشک تو چشمام جمع شد فکرشو نمیکردم قبول کنه خیلی خوشحال بودم که یک دفعه بغلم کرد توی بغلش احساس آرامش میکردم بهش گفتم بریم بستنی بخورم گفت باشه رفتیم بستنی گرفتیم و توی پارک نشستیم خیلی جای قشنگی بود بهترین خاطره ای بود که داشتم خیلی خوش گذشت اون شب بهترین روز زندگیم بود رفتم خونه و تا میتونستم توی دلم عررررر زدم خیلی خوشحال بود رفتم خوابیدم اما فکر شو نمیکردم که از جونگ کوک جدا بشم....
(خب پارت یازدهم هم نوشتم اول نخواستم ادامه بدم چون حمایت ها کم بود اما الان دیگه ادامه میدم دوستون دارم حمایتم کنید🥰😍💝💖)
راستی ۳۰ تایی شدنمون مبارک🥳🥳🥳🤧🤧🤧💖💖💝💝💕💕💞🩷
در راه هی به ا/ت فکر میکردم دیگه واسم چیزی مهم نیست نمیخواستم قلبش رو بشکنم اون تقصیری نداره رفتم خونه مامان گفت شام بخور اول گفتم میل ندارم اما بعد مجبور شدم یکم بخورم رفتم پیش بابام تو اتاق میخوام باهاش صحبت کنم
جونگ کوک: بابا من دیگه نمیخوام قلب ا/ت رو بشکنم دوستام هم مخالفن
ب.ک: نه باید حتما اینکار رو بکنی
جونگ کوک: چرا آخه
ب.ک: چون پدرش یه قاتله
فلش بک به ۱۴ سال پیش
( بچه ها این داستان از زبان پدر ا/ت هستش جهت اطلاع گفتم)
امروز یه صبح قشنگ بود از روی تخت بلند شدم نارا( مادر ا/ت) رفتم اون هنوز خواب بود رفت دست صورتم رو شستم و از اتاق اومدم بیرون نشستم روی تخت و دست روی موهاش کشیدم تا اینکه بیدار شد
نارا: صبح بخیر
فرنک: صبح شما هم بخیر
نارا: بیا صبحانه درست کنیم
با هم صبحانه درست کردیم تا اینکه نارا یه دفعه میره دستشویی و بالا میاره رفتیم دکتر و گفت بارداره خیلی ه
خوشحال بودیم به مناسب بارداریه نارا رفتیم لب ساحل اونجا بود که صدای شلیک تفنگ اومد رفتم نزدیک دیدم که یه خانم غرق در خون هست یه اسلحه پیشش بود برش داشتم همون لحظه یه نفر اومد و داد زد مامان دیدم این پسرشه اون به من گفت که تو مادرم رو کشتی در حالی که من این کارو نکردم نمیدونم چرا زنگ نزد پلیس اما گفت تلافی میکنم
پایان فلش بک
داستان از زبان راوی
الان پدر کوک میخواد با شکستن قلب تک دخترش اونو اذیت کنه ( متوجه داستان شدید نه احساس میکنم داره جالب میشه)
جونگ کوک : ولی من نمیخوام
ب.ک: باید بخوای بهش اعتراف کن و بعد ولش کن اوکی
جونگ کوک: باشه هوففف
ب.ک: حالا برو
جونگ کوک: باشه
نمیدونم چرا ولی منم یه حسی به ا/ت داشتم ولی نمیخواستم ولش کنم هوففف
فلش بک به شب
نتونستم دوام بیارم زنگ زدم به ا/ت و بهش گفتم بیاد پیش مدرسه منم آماده شدم و رفتم پیشش منتظرش بود
ا/ت: جونگ کوک اتفاقی افتاده
جونگ کوک: نه ا/ت
ا/ت: بله
جونگ کوک: دوست دارم
از زبان ا/ت
با حرفی که زدی اشک تو چشمام جمع شد فکرشو نمیکردم قبول کنه خیلی خوشحال بودم که یک دفعه بغلم کرد توی بغلش احساس آرامش میکردم بهش گفتم بریم بستنی بخورم گفت باشه رفتیم بستنی گرفتیم و توی پارک نشستیم خیلی جای قشنگی بود بهترین خاطره ای بود که داشتم خیلی خوش گذشت اون شب بهترین روز زندگیم بود رفتم خونه و تا میتونستم توی دلم عررررر زدم خیلی خوشحال بود رفتم خوابیدم اما فکر شو نمیکردم که از جونگ کوک جدا بشم....
(خب پارت یازدهم هم نوشتم اول نخواستم ادامه بدم چون حمایت ها کم بود اما الان دیگه ادامه میدم دوستون دارم حمایتم کنید🥰😍💝💖)
راستی ۳۰ تایی شدنمون مبارک🥳🥳🥳🤧🤧🤧💖💖💝💝💕💕💞🩷
۴.۶k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.