یخ فروش جهنم 🔥
#یخ_فروش_جهنم 🔥
رمان ارتش
پارت دهم
زیر لب خندیدم
صبح>>
هاکان:ملکا پاشو ساعت چهاره ملکا
ملکا:فرمانده بزار بخوابم مگه ساعت ۵ پا نمیشیم
هاکان:انه میخوای توی اتاق من بمونی باید ساعت چهار بیدار باشی همیشه
سری از جام بلند شدم و وایستادم گفتم
ملکا:حاضر
هاکان خندش گرفته بود
آنقدر خوابم میومد که توی بغل هاکان افتادم و خوابم برد
هاکان:(با خنده)دختره ی دیونه
۱ ساعت بعد..
هاکان:ملکا پاشو ساعت پنج هست
بلند شدم رفتم دست و صورتمو شدم کلاهگیس سرمو گذاشتم لباسامو پوشیدم
رفتم بیرون همه داشتن تمرین میکردن
رفتم پیششون که منم تمرین کنم که یهو
هاکان دستمو کشید و با خودش برد به اتاقش
ملکا:چیشده فرمانده
هاکان:میپرسی چیشده چرا باند رو نبستی ها
اگه متوجه میشدن چی
ملکا:ببخشید هواسم نبود دیگه
تکرار نمیشه
رمان ارتش
پارت دهم
زیر لب خندیدم
صبح>>
هاکان:ملکا پاشو ساعت چهاره ملکا
ملکا:فرمانده بزار بخوابم مگه ساعت ۵ پا نمیشیم
هاکان:انه میخوای توی اتاق من بمونی باید ساعت چهار بیدار باشی همیشه
سری از جام بلند شدم و وایستادم گفتم
ملکا:حاضر
هاکان خندش گرفته بود
آنقدر خوابم میومد که توی بغل هاکان افتادم و خوابم برد
هاکان:(با خنده)دختره ی دیونه
۱ ساعت بعد..
هاکان:ملکا پاشو ساعت پنج هست
بلند شدم رفتم دست و صورتمو شدم کلاهگیس سرمو گذاشتم لباسامو پوشیدم
رفتم بیرون همه داشتن تمرین میکردن
رفتم پیششون که منم تمرین کنم که یهو
هاکان دستمو کشید و با خودش برد به اتاقش
ملکا:چیشده فرمانده
هاکان:میپرسی چیشده چرا باند رو نبستی ها
اگه متوجه میشدن چی
ملکا:ببخشید هواسم نبود دیگه
تکرار نمیشه
۱۳.۶k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.