فرشته من. part 19
دو نفر از پشت سر دستاشونو میزارن رو شونهام،یه نگاه به پشت سرم انداختم.
ا.ت:وایییی مامان بابا شما کجا بودین من کل فرودگاهو گشتم اما پیداتون نکردم🤩(ذوق خیلی زیاد)
م.ت،پ.ت:ما از اول دیدیمتو تصمیم گرفتیم هر جارو میگردی پشت سرت باشیم که نبینیمون😂
ا.ت:عی بابا از دست شوخیای شما😂
خیلی خوشحال بودم که برگشتن.
منو مامان بابام برگشتیم خونه و داشتیم با هم حرف میزدیم.
پ.ت،م.ت:خب دخترم ما نبودیم تو چیکارا میکردی بهت سخت که نگذشت
وقتی اینو گفتن یاد حرف جونگکوک افتادم
فلشبک به قبلا
کوک:لطفا درباره من با خانوادت صحبت کن
فلشبک به زمان حال
با خودم گفتم که بهترین وقت برای گفتن حرفامه
ا.ت:مامان بابا وقتی شما نبودین من با یه شخصی اشنا شدم و الان هردو عاشق همیم و یه جورایی میخوایم قضیمونو جدیتر کنیم
پ.ت،م.ت:چییییییییی؟خب اون کیه؟چطوری با هم اشنا شدین؟
کل قضیه رو براشون تعریف کردم همه چیو مو به مو
ا.ت:پدر ببخشید
پ.ت:...........نه دخترم چرا داری عذر خواهی میکنی تو کار اشتباهی نکردی و اگه قرار باشه کسی کار اشتباهی کرده باشه منم که باعث شدم تو ترس داشته باشی این چیزارو بهم بگی
ا.ت:پدر منظورت چیه
پ.ت:خب راستش منو مامانت توی تایم سفر تصمیم گرفتیم بعد برگشتمون به خونه کاری کنیم که تو عاشق یکی بشیو ازدواج کنی ولی وقتی دیدم خودت بدون اینکه ما کاری کنیم عاشق شدی خیلی خوشحالم
ا.ت:پدر میفهمی داری چی میگی اون یه مافیاس حتی منو دزدید
پ.ت:خب مگه الان هر دوتاتون عاشق هم نیستین
ا.ت:بله خیلی عاشق همیم جوری که برا هم میمیریم ولی...
پ.ت: ولی شما که اجازه نمیدادین من با هر کسی دوست شم یا ازدواج کنم
ا.ت:اره دقیقا میخواستم همینو بگم
پ.ت:ببین عزیزم برام مهم نیس که اون کیه وقتی ادما توی یه همچین اتفاقایی میوفتن تنها چیزی که درسته پیروی کردن به عشقه این چیزیه که مهمه
ا.ت:واییی بابا واقعا میگی؟
پ.ت:اهوم چرا باید دروغ بگم
داشتم از خوشحالی میمردم بعد از این حرفا داشتن سفرشونو برام تعریف میکردن که یهو...
بیاین دلتون راضی شد؟
اینم پارت بعدی که گفتم امشب مینویسم😊
امیدوارم دوس داشته باشین و بدونین ادمین عاشقتونه 😘
ا.ت:وایییی مامان بابا شما کجا بودین من کل فرودگاهو گشتم اما پیداتون نکردم🤩(ذوق خیلی زیاد)
م.ت،پ.ت:ما از اول دیدیمتو تصمیم گرفتیم هر جارو میگردی پشت سرت باشیم که نبینیمون😂
ا.ت:عی بابا از دست شوخیای شما😂
خیلی خوشحال بودم که برگشتن.
منو مامان بابام برگشتیم خونه و داشتیم با هم حرف میزدیم.
پ.ت،م.ت:خب دخترم ما نبودیم تو چیکارا میکردی بهت سخت که نگذشت
وقتی اینو گفتن یاد حرف جونگکوک افتادم
فلشبک به قبلا
کوک:لطفا درباره من با خانوادت صحبت کن
فلشبک به زمان حال
با خودم گفتم که بهترین وقت برای گفتن حرفامه
ا.ت:مامان بابا وقتی شما نبودین من با یه شخصی اشنا شدم و الان هردو عاشق همیم و یه جورایی میخوایم قضیمونو جدیتر کنیم
پ.ت،م.ت:چییییییییی؟خب اون کیه؟چطوری با هم اشنا شدین؟
کل قضیه رو براشون تعریف کردم همه چیو مو به مو
ا.ت:پدر ببخشید
پ.ت:...........نه دخترم چرا داری عذر خواهی میکنی تو کار اشتباهی نکردی و اگه قرار باشه کسی کار اشتباهی کرده باشه منم که باعث شدم تو ترس داشته باشی این چیزارو بهم بگی
ا.ت:پدر منظورت چیه
پ.ت:خب راستش منو مامانت توی تایم سفر تصمیم گرفتیم بعد برگشتمون به خونه کاری کنیم که تو عاشق یکی بشیو ازدواج کنی ولی وقتی دیدم خودت بدون اینکه ما کاری کنیم عاشق شدی خیلی خوشحالم
ا.ت:پدر میفهمی داری چی میگی اون یه مافیاس حتی منو دزدید
پ.ت:خب مگه الان هر دوتاتون عاشق هم نیستین
ا.ت:بله خیلی عاشق همیم جوری که برا هم میمیریم ولی...
پ.ت: ولی شما که اجازه نمیدادین من با هر کسی دوست شم یا ازدواج کنم
ا.ت:اره دقیقا میخواستم همینو بگم
پ.ت:ببین عزیزم برام مهم نیس که اون کیه وقتی ادما توی یه همچین اتفاقایی میوفتن تنها چیزی که درسته پیروی کردن به عشقه این چیزیه که مهمه
ا.ت:واییی بابا واقعا میگی؟
پ.ت:اهوم چرا باید دروغ بگم
داشتم از خوشحالی میمردم بعد از این حرفا داشتن سفرشونو برام تعریف میکردن که یهو...
بیاین دلتون راضی شد؟
اینم پارت بعدی که گفتم امشب مینویسم😊
امیدوارم دوس داشته باشین و بدونین ادمین عاشقتونه 😘
۸.۶k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.