پارت۱

-جیمین
امروز جمعه‌س فردا هم دانشگاه دارم بهتره بخوابم-(ساعت ۱۲:۰۰am)
رفتم طبقه ی بالا توی اتاقم-
لباسامو عوض کردم و رفتم رو تخت-
کتابمو برداشتم و شروع به خوندنش کردم-
بعد اینکه ده صفحه خوندم کتابمو گذاشتم و لامپ هارو خاموش کردم-
دراز کشیدم رو تخت و پتو رو کشیدم رو خودم-
داشتم توی ذهنم برنامه های فردامو مرور می‌کردم-
گوشیم زنگ خورد-
چون تو حال احوال خودم بودم وقتی گوشیم زنگ خورد زهره ترک شدم-
گوشیمو برداشتم دیدم رفیقمه-
(اسم رفیقش یوجون بود)
جواب دادم-
چته مرتیکه
یوجون:آروم باش حالا میخواستم یچیزی بهت بگم
باز چیشده؟
یوجون:چیزی نشده فقط پایمی بریم مسافرت؟
جانم؟
یوجون:تولوخدااا
باشه حالا کجا میخواییم بریم؟
یوجون:بریم(حالا یه جایی به ما چه کجاس)
اوم خوبه
یوجون:دانشگاهت کی تمومه
۱۰صبح
یوجون:اوکی پس بعد دانشگاهت میام دنبالت
وایسا..قبلش باید برم مرخصی بگیرم
یوجون:ای بابا تو و اون شغلت باشه بعد دانشگاهت میریم سرکارت مرخصی بگیری بریم
باشه پس
یوجون:اوم سارانگههه
گی بازی در نیار-میخندم-
خدافس-قطع میکنم-
وای جرات ندارم تو رو رئیسم نگاه کنم چه برسه برم بهش بگم مرخصی میخوام
با همین فکر و خیالا خوابم برد-