-پارت:۲-
-پارت:۲-
ادامه:
ازینکه اینجوری خار و کوچیک میشم
جونگکوک:"از رویه زمین بلند شو"
بازوی سمت چپمو گرفتم و لنگ لنگان بلند شدم
ا.ت:"حالا اینجوری بامن رفتار میکنی؟"
لب پائینمو گاز گرفتم تا بتونم اشکام و نگه دارم
.....
تویه اتاق سرد و تاریک نشستم خودمو به دیوارای سرد چسبوندم.
در با صدای جیر بازشد چشمام به در خشک شد
قامت جونگکوک تو چهارچوب در باعصبانیت روشن شد
جونگکوک:"اونجا چه غلطی کردی؟ بهم گفتی ... حرومزاده..مگه نه؟...عجب"
مرگم اومده بود مطمئن بودم
نزدیکم شد
جونگکوک:" تو امشب مُردی."
هرچقد بیشتر سمتم میومد بیشتر تو خودم کز میکردم
میدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته
بازدم و گرفت بالا کشیدم
جونگکوک:"تو میدونی قراره چیکار کنیم پس خودت انجامش بده"
روی تخت نشستم حتی فکر اینکه بخام یه لحظه چشم ازش بردارم غیرممکن بود دلم نمیخاست یه لحظه هم نگاهمو ازش بگیرم
درحالی که دست به شلوارش میبرد رویه تخت دراز کشیدم (به شکم) صدای سرد دست زدنشو میشنیدم
کنارم روی تخت نشست هر حرکت آرومش باعث میشد بیشتر دلم بخاد یهو از جام بلندشم و به سمت درفرار کنم
جونگکوک:"با هر ضربه ... میشماری"
سکسکم گرفته بود ترسیده بودم و میلرزیدم
دستش طنابی گرفت رویه سرم تکونش داد
مردمک چشمام تکون میخورد
اولین ضربه ی طناب رویه نشیمنگاهم نشست
آخی زیرلب گفتم ولی مطمئن بودم به چیز بلندتری تبدیل میشه
ا.ت:"مگه من چیکار کردم"زیرلب*
ا.ت:"مگه دوسم نداشتی"آرومتر*
ا.ت:"حالا چرا انقد عذابم میدی؟"
گریه کرد بلندتر از حد انتظارش..
لبشو گزید اونقد که ازش خون بیرون اومد
......
اونقدری کتک خورد که روناش کبود و خونی بود پوستش گزگز میکرد و احساس میکرد واقعا داره میمیره
گونه هاش لیچ آب بود
میخواست بدون توجه به خنده های از ته دل اون بیرون واسه خودش دردشو بکشه
ولی دوباره گریش میومد با هرقهقه اشکاش بیشتر میشد
دلش احساس ضعف میکرد نه ازینکه دوروز هیچی نخورده بود ازینکه هیچ عدالتی تویه زندگیش نبود
باجمع کلی کارای عذاب آوری که در حقش کرده بود
ولی بازم دلش اونو میخواست
اشکاش بهش دووم تحمل اوردن نمیدادن و بیشتر بهش فشار می آوردن بیشتر از بغض تویه گلوش.
انقد ضربه خورده بود که نمیتونست رویه پاهاش وایسه
تویه اون شرایط فقط مغزش بود که درست عمل میکرد و دردارو درک میکرد
بیشتر گریه کرد ازینکه مثل یه تیکه آشغال باهاش رفتار کرد و اینطوری دور انداختش.
هیچوقت فکرشم نمیکرد .
ادامه دارد ...
واقعا نمیفهمم چرا گزارشم میکنین مشکلتون چیه ؟
خب وقتی میسوزین چرا گزارش میکنین؟
ادامه:
ازینکه اینجوری خار و کوچیک میشم
جونگکوک:"از رویه زمین بلند شو"
بازوی سمت چپمو گرفتم و لنگ لنگان بلند شدم
ا.ت:"حالا اینجوری بامن رفتار میکنی؟"
لب پائینمو گاز گرفتم تا بتونم اشکام و نگه دارم
.....
تویه اتاق سرد و تاریک نشستم خودمو به دیوارای سرد چسبوندم.
در با صدای جیر بازشد چشمام به در خشک شد
قامت جونگکوک تو چهارچوب در باعصبانیت روشن شد
جونگکوک:"اونجا چه غلطی کردی؟ بهم گفتی ... حرومزاده..مگه نه؟...عجب"
مرگم اومده بود مطمئن بودم
نزدیکم شد
جونگکوک:" تو امشب مُردی."
هرچقد بیشتر سمتم میومد بیشتر تو خودم کز میکردم
میدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته
بازدم و گرفت بالا کشیدم
جونگکوک:"تو میدونی قراره چیکار کنیم پس خودت انجامش بده"
روی تخت نشستم حتی فکر اینکه بخام یه لحظه چشم ازش بردارم غیرممکن بود دلم نمیخاست یه لحظه هم نگاهمو ازش بگیرم
درحالی که دست به شلوارش میبرد رویه تخت دراز کشیدم (به شکم) صدای سرد دست زدنشو میشنیدم
کنارم روی تخت نشست هر حرکت آرومش باعث میشد بیشتر دلم بخاد یهو از جام بلندشم و به سمت درفرار کنم
جونگکوک:"با هر ضربه ... میشماری"
سکسکم گرفته بود ترسیده بودم و میلرزیدم
دستش طنابی گرفت رویه سرم تکونش داد
مردمک چشمام تکون میخورد
اولین ضربه ی طناب رویه نشیمنگاهم نشست
آخی زیرلب گفتم ولی مطمئن بودم به چیز بلندتری تبدیل میشه
ا.ت:"مگه من چیکار کردم"زیرلب*
ا.ت:"مگه دوسم نداشتی"آرومتر*
ا.ت:"حالا چرا انقد عذابم میدی؟"
گریه کرد بلندتر از حد انتظارش..
لبشو گزید اونقد که ازش خون بیرون اومد
......
اونقدری کتک خورد که روناش کبود و خونی بود پوستش گزگز میکرد و احساس میکرد واقعا داره میمیره
گونه هاش لیچ آب بود
میخواست بدون توجه به خنده های از ته دل اون بیرون واسه خودش دردشو بکشه
ولی دوباره گریش میومد با هرقهقه اشکاش بیشتر میشد
دلش احساس ضعف میکرد نه ازینکه دوروز هیچی نخورده بود ازینکه هیچ عدالتی تویه زندگیش نبود
باجمع کلی کارای عذاب آوری که در حقش کرده بود
ولی بازم دلش اونو میخواست
اشکاش بهش دووم تحمل اوردن نمیدادن و بیشتر بهش فشار می آوردن بیشتر از بغض تویه گلوش.
انقد ضربه خورده بود که نمیتونست رویه پاهاش وایسه
تویه اون شرایط فقط مغزش بود که درست عمل میکرد و دردارو درک میکرد
بیشتر گریه کرد ازینکه مثل یه تیکه آشغال باهاش رفتار کرد و اینطوری دور انداختش.
هیچوقت فکرشم نمیکرد .
ادامه دارد ...
واقعا نمیفهمم چرا گزارشم میکنین مشکلتون چیه ؟
خب وقتی میسوزین چرا گزارش میکنین؟
۲۳.۱k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.