۱۵ لایک
بعد از این همه سال حقیقت رو گفت....حقیقت رو کامل گفت.....
اشک هاش سرازیر شدن و بالاخره گریه کرد...اون حتی نتونست سر مرگ مادرش گریه کنه.....و الان داشت تمام غم و ناراحتیش رو خالی میکرد.
تهیونگ سریع کنارش نشست و اونم گذاشت اشک هاش جاری بشن.....
از خودش متنفر شده بود...چون از اون زن متنفر بود...راجبش بد فکر میکرد....و باعث مرگش شده بود.....
+ منو ببخش....میدونم سخته ولی ببخش منو....من.... همونطور که همتون گفته بودید یه عوضی ام...یه فرد خودخواه...من متاسفم هیونگ....
با هق هق میگفت....
& تو کاری نکردی...اینو بهت گفتم تا حقیقتو بدونی چون حق داشتی...اون کسایی که باید عذرخواهی کنن چون زندگی مارو به گند کشیدن جیسو و جونگ اونه....
+ هیونگ بیا باهم...انتقام مادرامون رو بگیریم...مگه ما آدم نبودیم؟ حداقل باید بتونیم زندگی کنیم هوم؟
یونگی محکم بغلش کرد....
& انتقام میگیریم....بهت قول میدم.....فعلا باید کسی که اون بلا رو سر جیمین آورده پیدا کنیم....
+ چیکار میخواید بکنید؟
& منو لیسا و جونگکوک....و هوسوک بود فکر کنم میریم بوسان...یه سرنخ اونجا بوده....
- پس ما چی؟ نمیشه بیایم؟
& نمیتونم ریسک کنم و همه رو ببرم....هوسوک کمک خلبانه پس نیازش داریم....لیسا هم که جادوگرمونه...و جونگکوک به عنوان به انسان و دوست جیمین میخواد باشه....
+ باشه...فقط مراقب خودتون باشید....
& چشم نینی کوچولو...
+ هیونگ!
میون گریشون خنده ای کردن....
این زندگی بود....گذشته رو اینطوری بفهمی....توی گذشته از کسی که متنفر بودی بفهمی چقدر دوسش داشتی
و کسی که فکر میکردی آدم بدی نبوده...بدترین فرد توی زندگیته...
................
Continues.....
اشک هاش سرازیر شدن و بالاخره گریه کرد...اون حتی نتونست سر مرگ مادرش گریه کنه.....و الان داشت تمام غم و ناراحتیش رو خالی میکرد.
تهیونگ سریع کنارش نشست و اونم گذاشت اشک هاش جاری بشن.....
از خودش متنفر شده بود...چون از اون زن متنفر بود...راجبش بد فکر میکرد....و باعث مرگش شده بود.....
+ منو ببخش....میدونم سخته ولی ببخش منو....من.... همونطور که همتون گفته بودید یه عوضی ام...یه فرد خودخواه...من متاسفم هیونگ....
با هق هق میگفت....
& تو کاری نکردی...اینو بهت گفتم تا حقیقتو بدونی چون حق داشتی...اون کسایی که باید عذرخواهی کنن چون زندگی مارو به گند کشیدن جیسو و جونگ اونه....
+ هیونگ بیا باهم...انتقام مادرامون رو بگیریم...مگه ما آدم نبودیم؟ حداقل باید بتونیم زندگی کنیم هوم؟
یونگی محکم بغلش کرد....
& انتقام میگیریم....بهت قول میدم.....فعلا باید کسی که اون بلا رو سر جیمین آورده پیدا کنیم....
+ چیکار میخواید بکنید؟
& منو لیسا و جونگکوک....و هوسوک بود فکر کنم میریم بوسان...یه سرنخ اونجا بوده....
- پس ما چی؟ نمیشه بیایم؟
& نمیتونم ریسک کنم و همه رو ببرم....هوسوک کمک خلبانه پس نیازش داریم....لیسا هم که جادوگرمونه...و جونگکوک به عنوان به انسان و دوست جیمین میخواد باشه....
+ باشه...فقط مراقب خودتون باشید....
& چشم نینی کوچولو...
+ هیونگ!
میون گریشون خنده ای کردن....
این زندگی بود....گذشته رو اینطوری بفهمی....توی گذشته از کسی که متنفر بودی بفهمی چقدر دوسش داشتی
و کسی که فکر میکردی آدم بدی نبوده...بدترین فرد توی زندگیته...
................
Continues.....
۶۹۶
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.