وقتی مربی مهد کودکی و ... p3
فقط داشتی رو تخت وول میخوردی تا خوابت ببره اما انگار که نه انگار
پنج صبح .. شیش ... هفت ..
دیگه وقت رفتن به سرکار رسیده بود و تو یک ثانیه هم چشم رو هم نداشته بودی .
با این حال بلند شدی و قهوه ای برای خودت درست کردی تا به کارهات برسی
.
.
شدیداً بی حوصله بودی و این موضوع رو بچه ها هم تاثیر گذاشته بود
نگاهتو بین بچه ها چرخوندی تا فرد مورد نظرت یعنی برادرزاده چان رو پیدا کنی اما مثل اینکه امروز نیومده بود
با بیاد آوردن چند روز پیش و حرفی که جلوشون زدی خنده ای ته دلت کردی و زیرلب گفتی : وایی به یه روانپزشک مراجعه کنم واقعا ..
_ من میتونم روانپزشکت بشم
با صدایی که از پشت ، بغل گوشت پیچید از ترس عینی کشیدی و به طرف صدا برگشتی با دیدن فرد مقابل لبخندی زدی : عااا سلامم
لبخندی تحویلت داد : سلام خوبی ؟
+ مرسی .. امروز که ..
_ آره امروز حال (؟) خوب نبود پس نتونست بیاد
متقابلاً لبخندی زدی و ادامه دادی : آها .. امیدوارم زود خوب شه جاش خیلی خالیه ..... پس شما چرا اومدید ؟؟
خنده ای کرد : شما ؟؟
+ نه یعنی .. آره دیگه شما
_ چان صدام کن
زیر لب اسموش صدا زدی که لبخندش پر رنگ تر شد
جعبه ای که تو دست راستش بود و به سمتت گرفت : اینو بعد از اینکه من رفتم باز کن و امیدوارم قبول کنی
+ چی رو قبول کنم دقیقا ؟؟
_ جعبه رو باز کنی میفهمی ... ب
و به سمت در خروجی رفت
بلافاصله بعد از رفتنش به سمت اتاقی رفتی که هیچکی نباشه و شروع کردن به باز کردن جعبه ی صورتی که بهت داده بود
کاغذ رنگی هایی که داخلش پر بود و کنار زدی و با یه شیشه عطری که به نظر گرون قیمت میومد مواجه شدی
شیشه خوشگلی داشت .. اما چرا باید بهت همچین کادویی میداد
با دقت تر به جعبه نگاهی کردی
برگه ای که روش آدرس رستورانی رو نوشته بود پیدا کردی
چشات فشار دادی چند دفعه و با دقت بیشتری نگاه کردی .. این الان یه درخواست بود ؟!
برگه رو تو دستت پشت و رو کردی و با نوشته دیگه ای مواجه شدی ..
( برادرزاده من هیچ وقت حرفاش اشتباه در نمیاد )
خنده ای کردی .. حالا تو بودی و یه دور جدید از زندگیت
پنج صبح .. شیش ... هفت ..
دیگه وقت رفتن به سرکار رسیده بود و تو یک ثانیه هم چشم رو هم نداشته بودی .
با این حال بلند شدی و قهوه ای برای خودت درست کردی تا به کارهات برسی
.
.
شدیداً بی حوصله بودی و این موضوع رو بچه ها هم تاثیر گذاشته بود
نگاهتو بین بچه ها چرخوندی تا فرد مورد نظرت یعنی برادرزاده چان رو پیدا کنی اما مثل اینکه امروز نیومده بود
با بیاد آوردن چند روز پیش و حرفی که جلوشون زدی خنده ای ته دلت کردی و زیرلب گفتی : وایی به یه روانپزشک مراجعه کنم واقعا ..
_ من میتونم روانپزشکت بشم
با صدایی که از پشت ، بغل گوشت پیچید از ترس عینی کشیدی و به طرف صدا برگشتی با دیدن فرد مقابل لبخندی زدی : عااا سلامم
لبخندی تحویلت داد : سلام خوبی ؟
+ مرسی .. امروز که ..
_ آره امروز حال (؟) خوب نبود پس نتونست بیاد
متقابلاً لبخندی زدی و ادامه دادی : آها .. امیدوارم زود خوب شه جاش خیلی خالیه ..... پس شما چرا اومدید ؟؟
خنده ای کرد : شما ؟؟
+ نه یعنی .. آره دیگه شما
_ چان صدام کن
زیر لب اسموش صدا زدی که لبخندش پر رنگ تر شد
جعبه ای که تو دست راستش بود و به سمتت گرفت : اینو بعد از اینکه من رفتم باز کن و امیدوارم قبول کنی
+ چی رو قبول کنم دقیقا ؟؟
_ جعبه رو باز کنی میفهمی ... ب
و به سمت در خروجی رفت
بلافاصله بعد از رفتنش به سمت اتاقی رفتی که هیچکی نباشه و شروع کردن به باز کردن جعبه ی صورتی که بهت داده بود
کاغذ رنگی هایی که داخلش پر بود و کنار زدی و با یه شیشه عطری که به نظر گرون قیمت میومد مواجه شدی
شیشه خوشگلی داشت .. اما چرا باید بهت همچین کادویی میداد
با دقت تر به جعبه نگاهی کردی
برگه ای که روش آدرس رستورانی رو نوشته بود پیدا کردی
چشات فشار دادی چند دفعه و با دقت بیشتری نگاه کردی .. این الان یه درخواست بود ؟!
برگه رو تو دستت پشت و رو کردی و با نوشته دیگه ای مواجه شدی ..
( برادرزاده من هیچ وقت حرفاش اشتباه در نمیاد )
خنده ای کردی .. حالا تو بودی و یه دور جدید از زندگیت
۱۸.۹k
۰۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.