(new model) part 22 . . قبل این که بخونی لایک میکنی فهمیدی!؟
کوک: منم باهاش میرم به کتابا یه سر بزنم
لیلیا: نامیییی منم میرم کتاب ببینم
نامجون: لیلیا تو مگه کتاب میخوندی
لیلیا: *اخم* از الان میخوام شروع کنم
ا.ت: ایرادی نداره طبقه بالا کلی کتاب های داستان وجود داره میتونه بره اونجا *خنده*
کوکم بغلم بود اونم خندید
ا.ت: نیازی نکرده تو هم همراه منو کوک بیای بشین سر جات
بعد با کوک رفتیم سمت کتابا خیلی برای کتابا ذوق داشتم اما اول باید با کوک حرف میزدم خدارو شکر میز بچه ها با قفسه های کتاب خیلی فاصله داشت جوری که اونا فقط میتونستن مارو ببینن ولی صدامونو نمیتونستن بشنون
کوک: ا.ت چرا گفتی بیام اینجا؟
ا.ت: نظر خودت چیه
کوک: قضیه لیلیاست؟
ا.ت: اهوم
کوک: بنظرت باید چیکار کنم من واقعا نمیکشم این دختر واقعا چندشه
ا.ت: آره درکت میکنم خیلی خیلی چندشه برای همین باید یچی بهت بگم شاید قبول نکنی ولی باید قبول کنی
کوک: هرچی بگی قبول میکنم فقط دیگه با این دختر رو در رو نشم
ا.ت: خب شما باید دقیقا سر فرصت خوب تنها بشین
کوک: ینی فقط ما دوتا؟؟؟؟
ا.ت: آره
کوک: ات تو خوبی؟ من میگم نمیخوام ریختشو ببینم بعد تو میگی ما تنها بشیم
ا.ت: ما مجبوریم
کوک: دقیقا چرا؟
ا.ت: لیلیا تو حالت عادی خیلی بهت میچسبه بعد شما دوتا تنها باشین اون دیگه رد میده *خنده*
کوک: شاید باورت نشه ولی من ازش میترسم
ا.ت: 🤣🤣🤣
کوک: نخند
ا.ت: *خنده* آخه خیلی وقتی میترسی کیوت میشی
کوک: *قرمز شدن* ا.تتتتت
ا.ت: باشه باشه
کوک: خب اون به من نزدیک شد خب بعدش؟
ا.ت: خب گوش کن من یه شنود میزارم تو لباست و یه کاری میکنم منو نامجون اون لحظه پیش هم باشیم که نامجون بشنوه لیلیا داره چیکار میکنه
کوک: تو و نامجون چجوری میخواین تنها بشین
ا.ت: به اونجاشم فکر کردم
کوک: لیلیا عمرا بزاره هم من تنها باشم هم تو پیش نامجون باشی از من گفتن بود
ا.ت: نگران نباش من به اونجاشم فکر کردم
کوک: خب بسه نه تو کتاب دیدی نه گذاشتی من اونجا شیرموزمو بخورم
ا.ت:🤦🏼♀️ بریم بریم تو شیرموزتو بخور
کوک: برییییمممم
رفتیم پیش بقیه
نامجون: شما مطمئنید میخواستید کتاب ببنید
ا.ت: آره
نامجون: من اینجوری فکر نمیکنم
ا.ت: چرا؟
نامجون: چون همینجوری داشتید بهم نگاه میکردید و باهم حرف میزدید
الان چی بگم به اییییینننن اها فهمیدم
ا.ت: داشتم بهش کتاب معرفی میکردم اونایی که خوندم و برام جذاب بنظر اومدن
نامجون: معرفی کتاب قرمز شدن داره؟
ا.ت: چی؟
نامجون: وقتی داشتی با کوک حرف میزدی یهو کوک قرمز شد
ا.ت: بسه دیگه تا کی میخوای ادامه بدی اوففف
برگشتم به مینجه نگاش کردم دیدم ناراحته
واییییییییییی امروز سالگرد دوستی منو مینجه و لوناست الان چیکار کنم اها
ا.ت: بچه ها یه سوال میخواستم بپرسم
همه: بپرس
ا.ت:.....
.
.
لایککککککککککککککک
لیلیا: نامیییی منم میرم کتاب ببینم
نامجون: لیلیا تو مگه کتاب میخوندی
لیلیا: *اخم* از الان میخوام شروع کنم
ا.ت: ایرادی نداره طبقه بالا کلی کتاب های داستان وجود داره میتونه بره اونجا *خنده*
کوکم بغلم بود اونم خندید
ا.ت: نیازی نکرده تو هم همراه منو کوک بیای بشین سر جات
بعد با کوک رفتیم سمت کتابا خیلی برای کتابا ذوق داشتم اما اول باید با کوک حرف میزدم خدارو شکر میز بچه ها با قفسه های کتاب خیلی فاصله داشت جوری که اونا فقط میتونستن مارو ببینن ولی صدامونو نمیتونستن بشنون
کوک: ا.ت چرا گفتی بیام اینجا؟
ا.ت: نظر خودت چیه
کوک: قضیه لیلیاست؟
ا.ت: اهوم
کوک: بنظرت باید چیکار کنم من واقعا نمیکشم این دختر واقعا چندشه
ا.ت: آره درکت میکنم خیلی خیلی چندشه برای همین باید یچی بهت بگم شاید قبول نکنی ولی باید قبول کنی
کوک: هرچی بگی قبول میکنم فقط دیگه با این دختر رو در رو نشم
ا.ت: خب شما باید دقیقا سر فرصت خوب تنها بشین
کوک: ینی فقط ما دوتا؟؟؟؟
ا.ت: آره
کوک: ات تو خوبی؟ من میگم نمیخوام ریختشو ببینم بعد تو میگی ما تنها بشیم
ا.ت: ما مجبوریم
کوک: دقیقا چرا؟
ا.ت: لیلیا تو حالت عادی خیلی بهت میچسبه بعد شما دوتا تنها باشین اون دیگه رد میده *خنده*
کوک: شاید باورت نشه ولی من ازش میترسم
ا.ت: 🤣🤣🤣
کوک: نخند
ا.ت: *خنده* آخه خیلی وقتی میترسی کیوت میشی
کوک: *قرمز شدن* ا.تتتتت
ا.ت: باشه باشه
کوک: خب اون به من نزدیک شد خب بعدش؟
ا.ت: خب گوش کن من یه شنود میزارم تو لباست و یه کاری میکنم منو نامجون اون لحظه پیش هم باشیم که نامجون بشنوه لیلیا داره چیکار میکنه
کوک: تو و نامجون چجوری میخواین تنها بشین
ا.ت: به اونجاشم فکر کردم
کوک: لیلیا عمرا بزاره هم من تنها باشم هم تو پیش نامجون باشی از من گفتن بود
ا.ت: نگران نباش من به اونجاشم فکر کردم
کوک: خب بسه نه تو کتاب دیدی نه گذاشتی من اونجا شیرموزمو بخورم
ا.ت:🤦🏼♀️ بریم بریم تو شیرموزتو بخور
کوک: برییییمممم
رفتیم پیش بقیه
نامجون: شما مطمئنید میخواستید کتاب ببنید
ا.ت: آره
نامجون: من اینجوری فکر نمیکنم
ا.ت: چرا؟
نامجون: چون همینجوری داشتید بهم نگاه میکردید و باهم حرف میزدید
الان چی بگم به اییییینننن اها فهمیدم
ا.ت: داشتم بهش کتاب معرفی میکردم اونایی که خوندم و برام جذاب بنظر اومدن
نامجون: معرفی کتاب قرمز شدن داره؟
ا.ت: چی؟
نامجون: وقتی داشتی با کوک حرف میزدی یهو کوک قرمز شد
ا.ت: بسه دیگه تا کی میخوای ادامه بدی اوففف
برگشتم به مینجه نگاش کردم دیدم ناراحته
واییییییییییی امروز سالگرد دوستی منو مینجه و لوناست الان چیکار کنم اها
ا.ت: بچه ها یه سوال میخواستم بپرسم
همه: بپرس
ا.ت:.....
.
.
لایککککککککککککککک
۲.۹k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.