..𝟹.𝒑𝒂𝒓𝒕.
این همه تو از من گرفتی بزار منم یه چند تا از تو بگیرم!
بدون این که فرصتی برای حرف زدن به دختر بده گوشی رو از دستش گرفت و چند قدم عقب رفت و گفت.
~ ژست بگیر!!
دختر که جا خورده بود برای چند لحظه ثابت ایستاده بود اما بعد از اینکه از شک بیرون اومد شروع کرد به ژست گرفتن.
خیلی راحت نبود اما بعد از چند تا عکس یخش آب شد.
هوسوک به سمتش رفت گوشی رو به دختر داد دوباره پشت سر دختر قرار گرفت.
عکس هایی که اون ازش گرفته بود حتی از عکس هایی که خودش گرفته بود هم بهتر شده بود.
- خیلی خوب عکس میگیری!
~ عکاسی رو دوست دارم
هنوز داشت عکس هارو چک میکرد که احساس کرد دست یکی رو کمرش هست و برای لحظه ای ترس تمام بدنش رو گرفت و قلبش تند تر شروع کرد به زدن.
دست های هوسوک بود که دو کمرش حلقه شده بود!
متعجب به دست های هوسوک نگاه کرد که صدای بم و دورگه هوسوک توی گوشش پیچید.
~ خیلی..... خوشگلی!
يه شک دیگه به دختر وارد شد که باعث شد بدنش لرز خیلی خفیف بکنه.
- چی؟
لحقه دست هوسوک دور کمرش تنگ تر شد اون الان کاملا از پشت بهش چسبیده بود!
~ میدونی چند وقته که منو عاشق خودت کردی؟
برای چند ثانیه قلب دختر تپیدن رو فراموش کرد و مغزش خالیِ خالی شد!
دختر به سمت پسر چرخید با چشم هایی که پر از سوال بود بهش زول زد.
برای چند ثانیه نگاه هاشون توی هم قفل بود!
نگاه های هوسوک آروم و رفته رفته پایین رفتو روی لب های دختر ایستاد.....
سرش رو آروم پایین اورد چشم هاشو رو بست....
چشم های دختر هم آرم بسته شد اجازه ي حرف زدن ازش گرفته شد..
لب های کشیده هوسوک رو لب های دختر قرار گرفت آروم شروع کرد به بوسیدنش....
دختر که از خداش بود این اتفاق بیفته ناخودآگاه دستش رو دور گردن هوسوک حلقه کرد باهاش همکاری میکرد!
یکی از دست های هوسوک توی موهای مشکی دختر بودو اون یکی درو کمرش.
آروم آروم دخترو به سمت درخت برد اونو به درخت چسبوند سرش رو بلند و کرد نفس کوتاهی گرفت آروم گفت.
~ ببخشید
- اشکال نداره
و دوباره مشغول بوسیدن دختر شد!
اون شب هردوشون به آروزشون رسیدن
بدون این که فرصتی برای حرف زدن به دختر بده گوشی رو از دستش گرفت و چند قدم عقب رفت و گفت.
~ ژست بگیر!!
دختر که جا خورده بود برای چند لحظه ثابت ایستاده بود اما بعد از اینکه از شک بیرون اومد شروع کرد به ژست گرفتن.
خیلی راحت نبود اما بعد از چند تا عکس یخش آب شد.
هوسوک به سمتش رفت گوشی رو به دختر داد دوباره پشت سر دختر قرار گرفت.
عکس هایی که اون ازش گرفته بود حتی از عکس هایی که خودش گرفته بود هم بهتر شده بود.
- خیلی خوب عکس میگیری!
~ عکاسی رو دوست دارم
هنوز داشت عکس هارو چک میکرد که احساس کرد دست یکی رو کمرش هست و برای لحظه ای ترس تمام بدنش رو گرفت و قلبش تند تر شروع کرد به زدن.
دست های هوسوک بود که دو کمرش حلقه شده بود!
متعجب به دست های هوسوک نگاه کرد که صدای بم و دورگه هوسوک توی گوشش پیچید.
~ خیلی..... خوشگلی!
يه شک دیگه به دختر وارد شد که باعث شد بدنش لرز خیلی خفیف بکنه.
- چی؟
لحقه دست هوسوک دور کمرش تنگ تر شد اون الان کاملا از پشت بهش چسبیده بود!
~ میدونی چند وقته که منو عاشق خودت کردی؟
برای چند ثانیه قلب دختر تپیدن رو فراموش کرد و مغزش خالیِ خالی شد!
دختر به سمت پسر چرخید با چشم هایی که پر از سوال بود بهش زول زد.
برای چند ثانیه نگاه هاشون توی هم قفل بود!
نگاه های هوسوک آروم و رفته رفته پایین رفتو روی لب های دختر ایستاد.....
سرش رو آروم پایین اورد چشم هاشو رو بست....
چشم های دختر هم آرم بسته شد اجازه ي حرف زدن ازش گرفته شد..
لب های کشیده هوسوک رو لب های دختر قرار گرفت آروم شروع کرد به بوسیدنش....
دختر که از خداش بود این اتفاق بیفته ناخودآگاه دستش رو دور گردن هوسوک حلقه کرد باهاش همکاری میکرد!
یکی از دست های هوسوک توی موهای مشکی دختر بودو اون یکی درو کمرش.
آروم آروم دخترو به سمت درخت برد اونو به درخت چسبوند سرش رو بلند و کرد نفس کوتاهی گرفت آروم گفت.
~ ببخشید
- اشکال نداره
و دوباره مشغول بوسیدن دختر شد!
اون شب هردوشون به آروزشون رسیدن
۵.۳k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.