فن فیک مایکی پارت۱
خب خب آماده باشید برای گند زدن😂اوک بریمممم
ویو ا/ت
ساعت گوشیم زنگ خورد و وقتی بیدار شدم دیدم تا الان۴ بار زنگ خورده .به ساعت نگاه کردم
ا/ت:وااااای نه دیر کردممممم آخه اولین روز دانشگاااااه
سریع کیفمو برداشتم وسایلم رو گذاشتم توش لباس فرمم رو پوشیدن و دوتا درویاکی برداشتم یکیش رو گذاشتم تو کیفم و یکی هم گذاشتم تو دهنم که سر راه بخورمشوقتی رسیدم دیدم اتوبوس رفته
ا/ت:عالی شد یه روز خوب شانس نیاوردم
چون اتوبوس دیگه نمیومد مجبور شدم با دویدن برم که یهو یک ماشین بوق زد و حواسم رفت پشت سرم و همینطور که درحال دویدن بودم به یکی برخورد کردم افتادم رو زمین و چند تا از وسیله هام از کیف افتاد بیرون چون زیپ کیف رو هم یادم رفته بود ببندم،نگاه به بالا کردم دیدم یه پسر با موهای سفید و لباس سفید بود که خیلی هم بیحال میومد و یک تتوی آشنا پشت گردنش داشت چند ثانیه به تتو زل زدم و متوجه شدم اون فرد داره از بغله چشمش نگام میکنه یکم ترسیدم
ا/ت:ا...گو..گومن
پسره:مشکلی نیست(*با لحن بی حال)
سریع شروع کردم به جمع کردن وسایلم و درویاکی رو خواستم بزارم تو کیفم و متوجه شدم که پسره داره به درویاکیه نگاه میکنه
ا/ت:عام...چیزه..اگه میخوای این درویاکی مال تو باشه
پسره:اریگاتو
ا/ت:خب..من ا/ت هستم ا/ت ا/ف...میتونم بپرسم اسم شما چیه؟
پسره:مایکی
ا/ت:مایکی...نظرت چیه دوست باشیم(*با لبخند)
مایکی:من علاقه ای به دوست شدن با کسی رو ندارم(*با لحن سرد)
ا/ت:اوه...که اینطور
نگاه به ساعت کردم و متوجه شدم که الان یک زنگ رو از دست دادم و گفتم
ا/ت:من باید برم سایونارااا
مایکی جوابمو نداد و به من نگاه کرد و برگشت و به راهش ادامه داد
داشتم با دو میرفتم سمت دانشگاه خوشبختانه درش باز بود و واردش شدم که زنگ استراحت بود و...
دستم به فنا رف😐اوک حالا فعلا بسته باییی
ویو ا/ت
ساعت گوشیم زنگ خورد و وقتی بیدار شدم دیدم تا الان۴ بار زنگ خورده .به ساعت نگاه کردم
ا/ت:وااااای نه دیر کردممممم آخه اولین روز دانشگاااااه
سریع کیفمو برداشتم وسایلم رو گذاشتم توش لباس فرمم رو پوشیدن و دوتا درویاکی برداشتم یکیش رو گذاشتم تو کیفم و یکی هم گذاشتم تو دهنم که سر راه بخورمشوقتی رسیدم دیدم اتوبوس رفته
ا/ت:عالی شد یه روز خوب شانس نیاوردم
چون اتوبوس دیگه نمیومد مجبور شدم با دویدن برم که یهو یک ماشین بوق زد و حواسم رفت پشت سرم و همینطور که درحال دویدن بودم به یکی برخورد کردم افتادم رو زمین و چند تا از وسیله هام از کیف افتاد بیرون چون زیپ کیف رو هم یادم رفته بود ببندم،نگاه به بالا کردم دیدم یه پسر با موهای سفید و لباس سفید بود که خیلی هم بیحال میومد و یک تتوی آشنا پشت گردنش داشت چند ثانیه به تتو زل زدم و متوجه شدم اون فرد داره از بغله چشمش نگام میکنه یکم ترسیدم
ا/ت:ا...گو..گومن
پسره:مشکلی نیست(*با لحن بی حال)
سریع شروع کردم به جمع کردن وسایلم و درویاکی رو خواستم بزارم تو کیفم و متوجه شدم که پسره داره به درویاکیه نگاه میکنه
ا/ت:عام...چیزه..اگه میخوای این درویاکی مال تو باشه
پسره:اریگاتو
ا/ت:خب..من ا/ت هستم ا/ت ا/ف...میتونم بپرسم اسم شما چیه؟
پسره:مایکی
ا/ت:مایکی...نظرت چیه دوست باشیم(*با لبخند)
مایکی:من علاقه ای به دوست شدن با کسی رو ندارم(*با لحن سرد)
ا/ت:اوه...که اینطور
نگاه به ساعت کردم و متوجه شدم که الان یک زنگ رو از دست دادم و گفتم
ا/ت:من باید برم سایونارااا
مایکی جوابمو نداد و به من نگاه کرد و برگشت و به راهش ادامه داد
داشتم با دو میرفتم سمت دانشگاه خوشبختانه درش باز بود و واردش شدم که زنگ استراحت بود و...
دستم به فنا رف😐اوک حالا فعلا بسته باییی
۱.۹k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.