بی رحم تر از همه/پارت17
اسلایدها:عکسای شهربازی
از زبان ات:
به محض اینکه جونگکوک اون حرفو زد مهلت ندادم دوباره مخالفت کنن: خب دیگه... جونگکوک هم باهامون میاد پس میتونیم بریم
هایونا
let's go...
شوگا برگشت داخل...تهیونگ خیره نگاهمون میکرد...جونگکوک رفت به راننده بگه ماشینو آماده کنه...
از زبان نویسنده:
جیمین کنار تهیونگ ایستاده بود با آرنج آروم بهش زد و پوزخند بی صدایی زد:
چی شده؟
ترسیدی هایون بره بیرون کسی ببینتش؟!
تهیونگ: باید مراقبش باشم
جیمین: بیچاره حس زندانی بودن داره...
خیلی خوشحال شد که میخواد بره بیرون برای همینم کلا چیزی نگفت
تهیونگ: بیچاره؟!
دارم ب این نتیجه میرسم که دیگه نمیشناسمت جیمینشی...
از زبان جونگکوک
با رانندمون رفتیم...توی مسیر بودیم...تصمیم گرفتم سکوت آزاردهنده بینمون و بشکنم: خب...
کجا میخواین برین؟
ات: بزار اول از هایون بپرسیم
هایونا؟
عزیزم تو دوس داری چجور جایی بریم؟
هایون: نمیدونم...
برام فرقی نداره
ات: خب باشه خودم میگم...بریم شهربازی
جونگکوک: شهربازی؟!
ممکنه یه جای دیگهرو انتخاب کنی؟
ات: نخیر!
اگه ناراحتی میتونی برگردی جونگکوکشی... آقای راننده برو به سمتی که من میگم...
از زبان نویسنده:
به محض ورود به شهربازی... ات دست هایونو گرفت و دنبال خودش کشید...جونگکوک تاکید کرد که ازش دور نشن اما ات گوش نمیداد...
شهربازی شلوغ بود... بزرگ و زیبا
دخترل سوار همه ی وسیله ها میشدن و جونگکوک هم به زور میبردن...بعد از گذشت حدودا چهل دقیقه وارد تونل وحشت شدن...
هایون مثل جونگکوک زیاد واکنش نشون نمیداد
اما ات...
مدام جیغ میزد و کت جونگکوک و میگرفت یا اینکه پشتش قایم میشد...
توی مسیر پیاده روی میکردن که یه کارناوال دیدن...پر از اسباب بازی
ات : خب جونگکوکشی
تمام مدت پوکر فیس نظارهگر ما بودی... تحرک خاصی هم نداشتی...
میشه حداقل برامون عروسک بگیری؟
برای گرفتن عروسکا باید دارت هارو به هدف بزنی
کاری که بدون شک میتونی انجامش بدی!
از زبان ات:
به محض اینکه جونگکوک اون حرفو زد مهلت ندادم دوباره مخالفت کنن: خب دیگه... جونگکوک هم باهامون میاد پس میتونیم بریم
هایونا
let's go...
شوگا برگشت داخل...تهیونگ خیره نگاهمون میکرد...جونگکوک رفت به راننده بگه ماشینو آماده کنه...
از زبان نویسنده:
جیمین کنار تهیونگ ایستاده بود با آرنج آروم بهش زد و پوزخند بی صدایی زد:
چی شده؟
ترسیدی هایون بره بیرون کسی ببینتش؟!
تهیونگ: باید مراقبش باشم
جیمین: بیچاره حس زندانی بودن داره...
خیلی خوشحال شد که میخواد بره بیرون برای همینم کلا چیزی نگفت
تهیونگ: بیچاره؟!
دارم ب این نتیجه میرسم که دیگه نمیشناسمت جیمینشی...
از زبان جونگکوک
با رانندمون رفتیم...توی مسیر بودیم...تصمیم گرفتم سکوت آزاردهنده بینمون و بشکنم: خب...
کجا میخواین برین؟
ات: بزار اول از هایون بپرسیم
هایونا؟
عزیزم تو دوس داری چجور جایی بریم؟
هایون: نمیدونم...
برام فرقی نداره
ات: خب باشه خودم میگم...بریم شهربازی
جونگکوک: شهربازی؟!
ممکنه یه جای دیگهرو انتخاب کنی؟
ات: نخیر!
اگه ناراحتی میتونی برگردی جونگکوکشی... آقای راننده برو به سمتی که من میگم...
از زبان نویسنده:
به محض ورود به شهربازی... ات دست هایونو گرفت و دنبال خودش کشید...جونگکوک تاکید کرد که ازش دور نشن اما ات گوش نمیداد...
شهربازی شلوغ بود... بزرگ و زیبا
دخترل سوار همه ی وسیله ها میشدن و جونگکوک هم به زور میبردن...بعد از گذشت حدودا چهل دقیقه وارد تونل وحشت شدن...
هایون مثل جونگکوک زیاد واکنش نشون نمیداد
اما ات...
مدام جیغ میزد و کت جونگکوک و میگرفت یا اینکه پشتش قایم میشد...
توی مسیر پیاده روی میکردن که یه کارناوال دیدن...پر از اسباب بازی
ات : خب جونگکوکشی
تمام مدت پوکر فیس نظارهگر ما بودی... تحرک خاصی هم نداشتی...
میشه حداقل برامون عروسک بگیری؟
برای گرفتن عروسکا باید دارت هارو به هدف بزنی
کاری که بدون شک میتونی انجامش بدی!
۷.۶k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.