رمان🌈
#پارت_۹
#ممنون_قاتل_برادرم 🌈
بابا حالش بد تر شد و داشت نفس نفس میزد من پشت سرشون بودم گفتم ای وای پسره پشت سرم من داشت میومد یهو گفت چیشد نمیدونستم چقد ازم فاصله داره وایسادم و خورد بهم ی لحظه برگشتم نگاش کنم که دیدم قدش بلندتر از منه و برگشتم رفتم سمت بابا که داشت میرفت سمت ماشین و مامان هم بازوشو گرفته بود یکم مونده به ماشین افتاد زمین واقعا ترسیدم مامان گفت آب بیار،رفتم ماشین پیدا نکردم بابا قلبشو گرفته بودو دراز کشیده بود مغزم قفل کرده بود نمیدونستم چیکار کنم که پسره گفت تو ساختمون آب هست برگشتم طرفش دیدم داره میره سمت ساختمون منم دنبالش رفتم وارد ساختمون که شدم دیدم داره از آب سرد کن آب پرمیکنه با فاصله از ما مشاوره وایساده بود و با تعجب نگا میکرد، پسره از بغلم رد شد و رفت پیش بابام منم برگشتم.
چقد رفتارش باما با خانوادش فرق میکرد برخلاف قیافش مهربون بود. رسیدیم بالا سر بابا و خودش آب رو داد به بابا، مشاور هم اومد و زنگ زد آمبولانس گفت که یه درمانگاه نزدیکی ها هست و زود میاد حدود ۵ دیقه بعد اومد.بابا رو معاینه کرد و گفت ببریمش بیمارستان چون بازوی چپش هم گرفته بود که به قلبش ربط داشت. باهم با آمبولانس رفتیم درمانگاه سرم زدن و دارو نوشتن براش.وقتی دیدم حالش یکم بهتره رفتم دارو هاشو بخرم که دیدم پسره و خانوادش تو سالن نسشتن همینکه منو دید بلندشد اومد سمتم و حال بابا رو پرسید.مامان و باباش هم یجوری انگار مجبوری اومده بودن هیچی نگفتن و حتا نگامم نکردن. بهش گفتم میرم دارو هارو بخرم گفت میتونه بخره ولی نمیخواستم منت سرمون بزارن بعدا گفتم خودم میرم و ازشون فاصله گرفتم و رفتم سمت داروخونه که توی همون درمانگاه بعد یه راهروی باریک توی ی اتاق کوچیک بود کسی اونجا نبود گفت"ببخشید"
وصبر کردم یه مرد تپل و عینکی با روپوش سفید از اونطرفه قفسه ها اومد بیرون و گفت دارو میخای؟ گفتم اره و گفت صبرکنید. صدای نفس های ی نفر رو شنیدم برگشتم دید اون پسره باز اینجاست و تو چهارچوب در وایساده و به من لبخند زد یجوری نگاهم میکنه همش ب نظر هول میاد داشت کم کم دیدم نسبت بهش عوض میشد، برگشتم جلو صدای پاشو شنیدم که داره میاد سمتم، همش میترسیدم کاری بکنه بزنتم یا هرچی. بعد با صدای یکم بلند گفت آقا ما عجله داریم سریع تر لطفا و دستشو گذاشت رو شونم، راحت ستکه رد کردم اون لحظه، بعد گفت:راستی..... اسمت چی بود؟ همین طور که برگشتم سمتش شونم و هم کشیدم پایینتر تا دستش رو بکشه و اینکارو کرد، گفتم:ایلیا. ولی بعد دستشو گذاشت رو کمرم و گفت:عع ی داداش دیگه هم داری؟....آرش بود اسمش فک کنم اره؟ من:اره....چطور؟/یه خانومی اومد پشت کانتر و گفت کد ملی بیمار رو بگید و هر دومون برگشتیم طرف اون، دستشو از رو کمرم برداشت رفتم جلوتر و گفتم؛ پسره هم تا اون کادر داروها رو جمع کنه با من اونجا موند.بعد باهم اومدیم بیرون تو راه آبجی آیسان زنگ زد مامان بهش گفته بود حال بابا خوب نیس نگران شده بود،پسره آروم بازوم رو گرفت تا وایسم و حرفم تموم بشه بعد خودش آروم آروم رفت جلوتر که مثلا نشنوه منم به آبجی آیسان گفتم که حالش بهتره و یکم بعد میریم خونه و گفتن بره نوار قلبو تموم بعد راه افتادم و بهم لبخند زد و اونم جلوتر از من حرکت کردو رفت پیش خانوادش و منم رفتم اتاقی که بابا بود، داداش آرش اومده بود و کمک میکرد بابا پاشه و سرم دست مامان بودگفت: برو پیش دکتر و بپرس دارو هارو بهش گفتم که تو داروخونه گفتن و باهم از اتاق بیرون اومدیم و خانواده اوناهم داشتن میرفتن که مارو دیدن باباهه و پسره برگشتن و خداحافظی کردن و رفتن ماهم رفتیم خونه آبجی آیسان خونه بود و چشماش یکم قرمز بود معلوم بود گریه کرده.
#پارت_نهم
#پارت_نه
#ممنون_قاتل_برادرم 🌈
بابا حالش بد تر شد و داشت نفس نفس میزد من پشت سرشون بودم گفتم ای وای پسره پشت سرم من داشت میومد یهو گفت چیشد نمیدونستم چقد ازم فاصله داره وایسادم و خورد بهم ی لحظه برگشتم نگاش کنم که دیدم قدش بلندتر از منه و برگشتم رفتم سمت بابا که داشت میرفت سمت ماشین و مامان هم بازوشو گرفته بود یکم مونده به ماشین افتاد زمین واقعا ترسیدم مامان گفت آب بیار،رفتم ماشین پیدا نکردم بابا قلبشو گرفته بودو دراز کشیده بود مغزم قفل کرده بود نمیدونستم چیکار کنم که پسره گفت تو ساختمون آب هست برگشتم طرفش دیدم داره میره سمت ساختمون منم دنبالش رفتم وارد ساختمون که شدم دیدم داره از آب سرد کن آب پرمیکنه با فاصله از ما مشاوره وایساده بود و با تعجب نگا میکرد، پسره از بغلم رد شد و رفت پیش بابام منم برگشتم.
چقد رفتارش باما با خانوادش فرق میکرد برخلاف قیافش مهربون بود. رسیدیم بالا سر بابا و خودش آب رو داد به بابا، مشاور هم اومد و زنگ زد آمبولانس گفت که یه درمانگاه نزدیکی ها هست و زود میاد حدود ۵ دیقه بعد اومد.بابا رو معاینه کرد و گفت ببریمش بیمارستان چون بازوی چپش هم گرفته بود که به قلبش ربط داشت. باهم با آمبولانس رفتیم درمانگاه سرم زدن و دارو نوشتن براش.وقتی دیدم حالش یکم بهتره رفتم دارو هاشو بخرم که دیدم پسره و خانوادش تو سالن نسشتن همینکه منو دید بلندشد اومد سمتم و حال بابا رو پرسید.مامان و باباش هم یجوری انگار مجبوری اومده بودن هیچی نگفتن و حتا نگامم نکردن. بهش گفتم میرم دارو هارو بخرم گفت میتونه بخره ولی نمیخواستم منت سرمون بزارن بعدا گفتم خودم میرم و ازشون فاصله گرفتم و رفتم سمت داروخونه که توی همون درمانگاه بعد یه راهروی باریک توی ی اتاق کوچیک بود کسی اونجا نبود گفت"ببخشید"
وصبر کردم یه مرد تپل و عینکی با روپوش سفید از اونطرفه قفسه ها اومد بیرون و گفت دارو میخای؟ گفتم اره و گفت صبرکنید. صدای نفس های ی نفر رو شنیدم برگشتم دید اون پسره باز اینجاست و تو چهارچوب در وایساده و به من لبخند زد یجوری نگاهم میکنه همش ب نظر هول میاد داشت کم کم دیدم نسبت بهش عوض میشد، برگشتم جلو صدای پاشو شنیدم که داره میاد سمتم، همش میترسیدم کاری بکنه بزنتم یا هرچی. بعد با صدای یکم بلند گفت آقا ما عجله داریم سریع تر لطفا و دستشو گذاشت رو شونم، راحت ستکه رد کردم اون لحظه، بعد گفت:راستی..... اسمت چی بود؟ همین طور که برگشتم سمتش شونم و هم کشیدم پایینتر تا دستش رو بکشه و اینکارو کرد، گفتم:ایلیا. ولی بعد دستشو گذاشت رو کمرم و گفت:عع ی داداش دیگه هم داری؟....آرش بود اسمش فک کنم اره؟ من:اره....چطور؟/یه خانومی اومد پشت کانتر و گفت کد ملی بیمار رو بگید و هر دومون برگشتیم طرف اون، دستشو از رو کمرم برداشت رفتم جلوتر و گفتم؛ پسره هم تا اون کادر داروها رو جمع کنه با من اونجا موند.بعد باهم اومدیم بیرون تو راه آبجی آیسان زنگ زد مامان بهش گفته بود حال بابا خوب نیس نگران شده بود،پسره آروم بازوم رو گرفت تا وایسم و حرفم تموم بشه بعد خودش آروم آروم رفت جلوتر که مثلا نشنوه منم به آبجی آیسان گفتم که حالش بهتره و یکم بعد میریم خونه و گفتن بره نوار قلبو تموم بعد راه افتادم و بهم لبخند زد و اونم جلوتر از من حرکت کردو رفت پیش خانوادش و منم رفتم اتاقی که بابا بود، داداش آرش اومده بود و کمک میکرد بابا پاشه و سرم دست مامان بودگفت: برو پیش دکتر و بپرس دارو هارو بهش گفتم که تو داروخونه گفتن و باهم از اتاق بیرون اومدیم و خانواده اوناهم داشتن میرفتن که مارو دیدن باباهه و پسره برگشتن و خداحافظی کردن و رفتن ماهم رفتیم خونه آبجی آیسان خونه بود و چشماش یکم قرمز بود معلوم بود گریه کرده.
#پارت_نهم
#پارت_نه
۱۴.۱k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.