خیانت سخت!
خیانت سخت!
پارت اخر!
پرستار اخرین سِرُم رو از دست ا.ت در اورد..ا.ت لباس هاشو عوض کرد و همراه نارا،جیمین،جونگکوک و نامجون راهیه در خروجی شد.
یک ساعت بعد:
ا.ت روی تخت نشست و درحالی که دستشو روی ملافه میکشید گفت"هیچ چیزی تغییر نکرده"
جونگکوک: اهوم...به خواسته ی خودم"
جونگکوک نشست کنار ا.ت دستشو انداخت دور گردنش و گفت"چجوری یه فرد میتونه در همه لحاظ زیبا باشه"
ا.ت با دستاش صورتشو پوشوند و گفت"اینجوری نگو خجالت میکشم"
جونگکوک: حقیقته بانو
ا.ت لبخندی به جونگکوک زد و بوسه ی ریزی به لبش زد...ا.ت الان احساس خوشبختی میکرد کناره مرد زندگیش...اره جونگکوک!..اون دیگه احساس تنهایی نمیکرد...حس نمیکرد که کسیو توی زندگیش نداره...دیگه اون صدای مزخرف توی ذهنش پلی نمیشد که میگفت"تو خیلی بدبختی"
ماه ها و ماه ها گذشت و بلخره روز زایمان ا.ت فرا رسید...جونگکوک ساعت ها پشت در اتاق عمل ایستاده بود که بلخره صدای گریه ی بچه کل بیمارستانو فرا گرفت...از پشت شیشه داشت به دختر بچه ی نوزادی که توی دستگاه بود نگاه میکرد و برای اولین بار حس پدر شدن و تجربه کرد و با خودش گفت"خوش اومدی بابایی"
نگاهش به نواری بود که به دور دست دخترک بود افتاد "جئون سول"
سه سال بعد:
ا.ت درحالی که داشت اخرین بادکنک رو وصل میکرد دید جونگکوک به دنبال سول افتاده بود تا تاجش رو بزاره روی سرش یهو ا.ت احساس کرد دستای کوچولویی دور پاش حلقه شده
سول:ماما..نوموخام تاج بزالم
دل ا.ت واسه شیرین بودنش غش رفت..بغلش کرد و گفت"ولی دخترم..مگه دوست نداری پرنسس بشی پس باید تاج بزاری"
همین یه حرف واسه ی قانع کرد سول کافی بود و ا.ت با ارامش تاج و بر سر سول گذاشت
جونگکوک: یک ساعته دارم دنبالش میدوم نگاش کن پدر سوخته چه اروم نشسته
صدای زنگ به صدا در اومد...مهمان هایی که واسه ی تولد سه سالگی سول دعوت کرده بودن یکی یکی داشتن میومدن...وقت رسید به فوت کرد شمع...سول با خوشگل ترین حالت شمع هارو فوت کرد و مامان و باباش رو بوسید!
پایان!
به قلم ددی هانا..!
.حتما نظرتون رو راجب این فیک بگید..♡
پارت اخر!
پرستار اخرین سِرُم رو از دست ا.ت در اورد..ا.ت لباس هاشو عوض کرد و همراه نارا،جیمین،جونگکوک و نامجون راهیه در خروجی شد.
یک ساعت بعد:
ا.ت روی تخت نشست و درحالی که دستشو روی ملافه میکشید گفت"هیچ چیزی تغییر نکرده"
جونگکوک: اهوم...به خواسته ی خودم"
جونگکوک نشست کنار ا.ت دستشو انداخت دور گردنش و گفت"چجوری یه فرد میتونه در همه لحاظ زیبا باشه"
ا.ت با دستاش صورتشو پوشوند و گفت"اینجوری نگو خجالت میکشم"
جونگکوک: حقیقته بانو
ا.ت لبخندی به جونگکوک زد و بوسه ی ریزی به لبش زد...ا.ت الان احساس خوشبختی میکرد کناره مرد زندگیش...اره جونگکوک!..اون دیگه احساس تنهایی نمیکرد...حس نمیکرد که کسیو توی زندگیش نداره...دیگه اون صدای مزخرف توی ذهنش پلی نمیشد که میگفت"تو خیلی بدبختی"
ماه ها و ماه ها گذشت و بلخره روز زایمان ا.ت فرا رسید...جونگکوک ساعت ها پشت در اتاق عمل ایستاده بود که بلخره صدای گریه ی بچه کل بیمارستانو فرا گرفت...از پشت شیشه داشت به دختر بچه ی نوزادی که توی دستگاه بود نگاه میکرد و برای اولین بار حس پدر شدن و تجربه کرد و با خودش گفت"خوش اومدی بابایی"
نگاهش به نواری بود که به دور دست دخترک بود افتاد "جئون سول"
سه سال بعد:
ا.ت درحالی که داشت اخرین بادکنک رو وصل میکرد دید جونگکوک به دنبال سول افتاده بود تا تاجش رو بزاره روی سرش یهو ا.ت احساس کرد دستای کوچولویی دور پاش حلقه شده
سول:ماما..نوموخام تاج بزالم
دل ا.ت واسه شیرین بودنش غش رفت..بغلش کرد و گفت"ولی دخترم..مگه دوست نداری پرنسس بشی پس باید تاج بزاری"
همین یه حرف واسه ی قانع کرد سول کافی بود و ا.ت با ارامش تاج و بر سر سول گذاشت
جونگکوک: یک ساعته دارم دنبالش میدوم نگاش کن پدر سوخته چه اروم نشسته
صدای زنگ به صدا در اومد...مهمان هایی که واسه ی تولد سه سالگی سول دعوت کرده بودن یکی یکی داشتن میومدن...وقت رسید به فوت کرد شمع...سول با خوشگل ترین حالت شمع هارو فوت کرد و مامان و باباش رو بوسید!
پایان!
به قلم ددی هانا..!
.حتما نظرتون رو راجب این فیک بگید..♡
۲۹.۳k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.