بعد از گذشت چند ماه به سختی زندگی در اینجا عادت کرده بودم
بعد از گذشت چند ماه به سختی زندگی در اینجا عادت کرده بودم.دستمزد خوبی هم دریافت کردم و همراه نامه برای خانواده فرستادم.ولی نامهای به عنوان(برای کوانتا)به دستم نرسید.
Present
_کوانتا
از جا بلند شدم و سمت در رفتم
_کلارا اتفاقی افتاده
با صورتی هیجان زده و خوشحال*
_اقای ویریا فقط بعضی از کارکنان را به خدمتگذاری خودش قبول میکند
با تعجب پرسیدم
_آیا این به من مربوط است؟
_اقای ویریا تورا نزد خودش خانده،زود لباست را به تن کن و همراهم بیا!
با عجله لباس را به تن کردم،عجله و تنگی لباس ترکیبی از پارگی دامن شد.
به هر حال...
تنها صدایی که شنیده میشد،صدای قدم های من و کلارا بود.معمولا در این ساعت کمتر کسی بیدار است و ان کسی که بیدار است هم نباید مزاحم خواب اقای ویریا شود.
عجله و شتابی که داشتم سختی بالا رفتن پله هارا از یادم برده بود.
_همراهم بیا
در را به ارامی باز کردم و همراه کلارا وارد دفتر اقای ویریا شدم.
_کلارا لطفا دو فنجان قهوه بیار!
کلارا اتاق را ترک کرد و تنها کسی که انجا بودند فقط چهار چشم و هشت دست و پا و دو ادم بودند.من و اقای ویریا
به صندلی کنار میز اشاره کرد*
_لطفا بشین
صندلی کنار خودم را بیشتر میپسندیدم
با ضربهای روی میز تکرار کرد
_بنشین!همانجایی که من گفتم!
نگاهی سرد به صندلی و اقای ویریا انداختم و به سمت صندلی کنار میز رفتم.
_اقای ویریا کلارا گفت که شما با من کار دارید،دلیلی برای آمدنم به اینجا هست؟
کلارا با دو فنجان قهوه وارد شد و سمت میز آمد.دو فنجان را روی میز گذاشت و رفت.
_خب خانم کوانتا یا دوشیزه کوانتا چطوره بهت بگم کوانتا!هرچی...ولی مهم اینه که حرفم و بزنم درسته؟
+درست؟خیر اقای ویریا
_تازمانی که یک حرف را من میزنم حتی اگر هم اشتباه باشد،حق یاد اوری را نداری!
+شما هم حق ندارید که مرا هرطور ک دوست دارید نام گذاری کنید
ارتباط چشمی دقیقه ها طول کشید.اقای ویریا لبخندی میزند*
_اصل مطلب خانم کوانتا شما لایق تمیز کردن پله ها نیستید و یا هر کار دیگری
بهترین ها برای منند!
+اقای ویریا منظورتان را درست متوجه نشدم!
_تو از الان به بعد در خدمت منی نه در خدمت عمارت!
حرفش را راست و بدون سوءتفاهم و روبروی چهرهی خجالت زدهی من گفت...
گفتم یکم گ.وز شده عوضش کردم:/
حمایت فراموش نشه و اینکه قلب بی رنگ من و قرمز کن نظراتتون و بهم بگین.
پارت۴ ۱۵ تایی شدیم
جانه:)
Present
_کوانتا
از جا بلند شدم و سمت در رفتم
_کلارا اتفاقی افتاده
با صورتی هیجان زده و خوشحال*
_اقای ویریا فقط بعضی از کارکنان را به خدمتگذاری خودش قبول میکند
با تعجب پرسیدم
_آیا این به من مربوط است؟
_اقای ویریا تورا نزد خودش خانده،زود لباست را به تن کن و همراهم بیا!
با عجله لباس را به تن کردم،عجله و تنگی لباس ترکیبی از پارگی دامن شد.
به هر حال...
تنها صدایی که شنیده میشد،صدای قدم های من و کلارا بود.معمولا در این ساعت کمتر کسی بیدار است و ان کسی که بیدار است هم نباید مزاحم خواب اقای ویریا شود.
عجله و شتابی که داشتم سختی بالا رفتن پله هارا از یادم برده بود.
_همراهم بیا
در را به ارامی باز کردم و همراه کلارا وارد دفتر اقای ویریا شدم.
_کلارا لطفا دو فنجان قهوه بیار!
کلارا اتاق را ترک کرد و تنها کسی که انجا بودند فقط چهار چشم و هشت دست و پا و دو ادم بودند.من و اقای ویریا
به صندلی کنار میز اشاره کرد*
_لطفا بشین
صندلی کنار خودم را بیشتر میپسندیدم
با ضربهای روی میز تکرار کرد
_بنشین!همانجایی که من گفتم!
نگاهی سرد به صندلی و اقای ویریا انداختم و به سمت صندلی کنار میز رفتم.
_اقای ویریا کلارا گفت که شما با من کار دارید،دلیلی برای آمدنم به اینجا هست؟
کلارا با دو فنجان قهوه وارد شد و سمت میز آمد.دو فنجان را روی میز گذاشت و رفت.
_خب خانم کوانتا یا دوشیزه کوانتا چطوره بهت بگم کوانتا!هرچی...ولی مهم اینه که حرفم و بزنم درسته؟
+درست؟خیر اقای ویریا
_تازمانی که یک حرف را من میزنم حتی اگر هم اشتباه باشد،حق یاد اوری را نداری!
+شما هم حق ندارید که مرا هرطور ک دوست دارید نام گذاری کنید
ارتباط چشمی دقیقه ها طول کشید.اقای ویریا لبخندی میزند*
_اصل مطلب خانم کوانتا شما لایق تمیز کردن پله ها نیستید و یا هر کار دیگری
بهترین ها برای منند!
+اقای ویریا منظورتان را درست متوجه نشدم!
_تو از الان به بعد در خدمت منی نه در خدمت عمارت!
حرفش را راست و بدون سوءتفاهم و روبروی چهرهی خجالت زدهی من گفت...
گفتم یکم گ.وز شده عوضش کردم:/
حمایت فراموش نشه و اینکه قلب بی رنگ من و قرمز کن نظراتتون و بهم بگین.
پارت۴ ۱۵ تایی شدیم
جانه:)
۱.۷k
۰۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.