پارت ۵۱ Blood moon
پارت ۵۱ Blood moon
این رقصو استاد بودم ولی از سر لج تکونی نخوردم...تقلا کردم تا رهام کنه ولی سفت تر گرفتتم...
نمیتونستم واقعا هیچ کاری کنم
لامصب مثل افعی تنیده بود دورم
سرشو اورد کنار گوشی و گفت
جونگکوک:انقدر وول نخور تموم شه بره
با لجبازی گفتم
ا/ت:من با تموم شدنش مشکل دارم
جونگکوک:عه..من مشکلتو حل میکنم خانوم
ا/ت:شما سگ کی باشی؟
با این حرفم عصبی شد
پوزخندی زدو گفت
جونگکوک:خفه شو تا خفت نکردم...
ا/ت:هیچ غلطی نمی...
با گرمی لباش رو لبام رسما خفه شده بودم...
پیست تاریک بود و نور فقط روی ما بود..
با این حرکتش صدای دست و سوت بلند شد.....
و این کارش با تموم شدن اهنگ بود..
اعصابم خورد خورد شده بود
حالم ازش بهم میخورد..به محض روشن شدن برقا با تموم قدرتم هلش دادم که چند قدمی رفت عقب
رفتم طبقه ی بالا سمت همون اتاقی که بهم داده بودن
وارد شدم و درو قفل کردم و بهش تکیه دادم و به اشکام اجازه دادم تا صورتمو خیس کنن..
زود اشکامو پاک کردم و رفتم جلوی اینه تا از خراب نشدن ارایشم مطمئن شم
بعد از چک کردن خودم روی تخت نشستم..
چطور دلش اومد همچین کاری کنه؟..
اون عوضی غرورمو جلوی اون همه ادم که کوچیک ترین شناختیو ازشون نداشتم خورد کرد
هه...مگه اینجور چیزا هم حالیشون میشه؟..
در زده شد و پشت بندش صدای جونگکوک اومد...
جونگکوک:ا/ت..باز کن ای
دسگیره رو بالا پایین کرد که اینبار صدای جانگ می اومد
جانگ می:ا/ت..عزیزم باز کن درو
چیزی نگفتم که دوباره صدای جانگ می اومد
جانگ می:د اخه من چی بگم بهت این چه کاری بود که کردی
رفتم و درو باز کردم و بدون اینکه به جونگکوک محل بدم دست جانگ میو گرفتم و از پله ها رفتم پایین
تا موقع شام سرمو بالا نیاوردم..
هرچقدرم بقیه سعی داشتن جو رو عوض کنن حالم خوب نشد.....
موقع شامو اعلام کردن..سلف سرویس بود دلم چیزی نمیخواست ولی گفتن توماس خان همیشه میگه باید توی مهمونی ها کل خانوادش سر میز باشن و تا اخر بایستن تا کسی خواست غذایی برداره معذب نشه...
رفتم سر میز و دوتا تیکه گوشت گذاشتم تو بشقاب واسه خالی نبودن و با همونا مشغول شدم..
همه مشغول خوردن بودن..
سرم پایین بود که سایه ی کسی رو روی خودم حس کردم...
سرمو بلند کردم که متوجه شدم مهراده...
با پوزخند یه ورش داشت نگاهم میکرد..
طولی نکشید که صدای انکر اصواتش بلند شد...
این رقصو استاد بودم ولی از سر لج تکونی نخوردم...تقلا کردم تا رهام کنه ولی سفت تر گرفتتم...
نمیتونستم واقعا هیچ کاری کنم
لامصب مثل افعی تنیده بود دورم
سرشو اورد کنار گوشی و گفت
جونگکوک:انقدر وول نخور تموم شه بره
با لجبازی گفتم
ا/ت:من با تموم شدنش مشکل دارم
جونگکوک:عه..من مشکلتو حل میکنم خانوم
ا/ت:شما سگ کی باشی؟
با این حرفم عصبی شد
پوزخندی زدو گفت
جونگکوک:خفه شو تا خفت نکردم...
ا/ت:هیچ غلطی نمی...
با گرمی لباش رو لبام رسما خفه شده بودم...
پیست تاریک بود و نور فقط روی ما بود..
با این حرکتش صدای دست و سوت بلند شد.....
و این کارش با تموم شدن اهنگ بود..
اعصابم خورد خورد شده بود
حالم ازش بهم میخورد..به محض روشن شدن برقا با تموم قدرتم هلش دادم که چند قدمی رفت عقب
رفتم طبقه ی بالا سمت همون اتاقی که بهم داده بودن
وارد شدم و درو قفل کردم و بهش تکیه دادم و به اشکام اجازه دادم تا صورتمو خیس کنن..
زود اشکامو پاک کردم و رفتم جلوی اینه تا از خراب نشدن ارایشم مطمئن شم
بعد از چک کردن خودم روی تخت نشستم..
چطور دلش اومد همچین کاری کنه؟..
اون عوضی غرورمو جلوی اون همه ادم که کوچیک ترین شناختیو ازشون نداشتم خورد کرد
هه...مگه اینجور چیزا هم حالیشون میشه؟..
در زده شد و پشت بندش صدای جونگکوک اومد...
جونگکوک:ا/ت..باز کن ای
دسگیره رو بالا پایین کرد که اینبار صدای جانگ می اومد
جانگ می:ا/ت..عزیزم باز کن درو
چیزی نگفتم که دوباره صدای جانگ می اومد
جانگ می:د اخه من چی بگم بهت این چه کاری بود که کردی
رفتم و درو باز کردم و بدون اینکه به جونگکوک محل بدم دست جانگ میو گرفتم و از پله ها رفتم پایین
تا موقع شام سرمو بالا نیاوردم..
هرچقدرم بقیه سعی داشتن جو رو عوض کنن حالم خوب نشد.....
موقع شامو اعلام کردن..سلف سرویس بود دلم چیزی نمیخواست ولی گفتن توماس خان همیشه میگه باید توی مهمونی ها کل خانوادش سر میز باشن و تا اخر بایستن تا کسی خواست غذایی برداره معذب نشه...
رفتم سر میز و دوتا تیکه گوشت گذاشتم تو بشقاب واسه خالی نبودن و با همونا مشغول شدم..
همه مشغول خوردن بودن..
سرم پایین بود که سایه ی کسی رو روی خودم حس کردم...
سرمو بلند کردم که متوجه شدم مهراده...
با پوزخند یه ورش داشت نگاهم میکرد..
طولی نکشید که صدای انکر اصواتش بلند شد...
۷.۵k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.