دو دوست: پارت هفتم
الکس دستش را مشت کرد و ناگهان از جاش پرید و خواست فریاد بزنه که همه اش تقصیر خودشون بوده اما مارتا دستش رو گرفت و فشار داد.
-الکس... لطفا...
ببین فقط امروز دعوا نکن. به خاطر ایان.
الکس با این حرف ها کمی ارام شد و نشست اما هنپزم اخم داشت و مشتهایش را محکم گره کرده بوده... هنوز عصبانی بود.
مارتا به او نگاه کرد که سرش پایین بود و با دلسوزی به او نگاه کرد و دستش را روی دست الکس گذاشت.
الکس با تعجب و عصبانیت برگشت که با نگاه غمگین و لبخند محو و مهربان و مارتا روبهرو شد که مستقیم به چشمانش نگاه میکرد احساس کرد ان نگاه تا اعماق وجود الکس رفت و چیزی را در درونش بیدار کرد که مدت ها گم کرده بوده....
ان احساس را خیلی وقت بود از دست داده بود...
احساسی که به گمانش دیگر هرگز نمیتوانست به دست اورد اما حالا...
این احساس...
اره... ارامش....(ها هااا چیشد😂 فکردی عشق رو میگم؟ نخیر کور خوندی!!)
الکس ارام و زیرلب طوری حتی خودش هم نشنید حرفی را زد که میدانست هرگز نمیتواند به زبان اورد...
مارتا متوجه شد مشت الکس باز شده و صورتش ارامه... الکس زیرلب چیزی گفت اما مارتا نفهمید ولی چون الکس سرش را چرخانده بود و به دست هایش نگاه میکرد دیگر چیزی نپرسید....
خاله و دایی های ایان بالاخره مادرش را ارام کردند و دوباره مراسم را از سر گرفتند.
کشیش بعد از بستن در دوم تابوت شروع به دعا خواندن و تقدیس کردن ان با اب مقدس شد...
کشیش دعای ربانی(یکی از معروف ترین دعا های مسیحیان) میخواند:
Abun d-bashmayo
(ای پدر ما که در اسمانی)
nithqadash shmokh
(نامت مقدس و پابرجا باد)
tithe malkuthokh
(ملکوت تو بیاید)
nehwe sebyonokh
aykano d-bashmayo oph bar`o
(اراده تو چنانکه در آسمان است،
بر زمین نیز کرده شود.)
hab lan lahmo d-sunqonan yowmono
(نان امروز مارا بدهید)
washbuq lan hawbayn wahtohayn
aykano doph hnan shbaqan l-hayobayn
( وگناهان مارا ببخش،
انچنان که ما مدیونان خودمان را میبخشیم.)
lo ta`lan l-nesyuno
elo paso lan men bisho
(و ما را در آزمایش میاور،
بلکه از شریر رهایی ده.)
metul d-dylokh hi malkutho
whaylo wteshbuhto
l`olam `olmin
(زیرا ملکوت،
قدرت و جلال از آن توست
تا ابدالاباد.)
Amin
(امین)
همه حظار امین گفتند بعد از ان بلند شدند تا بروند اما الکس نشسته بود....
مارتا رو به مایکل کرد و با چشماتش گفت: برو پیشش...
مایکل دهان به اعتراض واکرد اما با شنیدن صدای گریه الکس منصرف شد.
با تردید کنار الکس نشست و دستش را پشت او گذاشت و الکس محکم دستش را پس زد ولی مایکل با لجاجت دوباره دستش را محکم دور الکس انداخت و به نوعی در اغوش گرفتش الکس با خشم برگشت و به او نگاه کرد اما مایکل محکم اورا در اغوش گرفت. بالاخره هردو از ارام و ازخود بیخود شدند و کنار هم گریه کردند مارتا با غصه نگاهشان کرد؛ احساس سستی میکرد اما نادیده اش گرفت و قوی ماند...
او قول داده بود.
قول داد بود که محکم بماند.... مثل یک کوه... میتوانست؟
-الکس... لطفا...
ببین فقط امروز دعوا نکن. به خاطر ایان.
الکس با این حرف ها کمی ارام شد و نشست اما هنپزم اخم داشت و مشتهایش را محکم گره کرده بوده... هنوز عصبانی بود.
مارتا به او نگاه کرد که سرش پایین بود و با دلسوزی به او نگاه کرد و دستش را روی دست الکس گذاشت.
الکس با تعجب و عصبانیت برگشت که با نگاه غمگین و لبخند محو و مهربان و مارتا روبهرو شد که مستقیم به چشمانش نگاه میکرد احساس کرد ان نگاه تا اعماق وجود الکس رفت و چیزی را در درونش بیدار کرد که مدت ها گم کرده بوده....
ان احساس را خیلی وقت بود از دست داده بود...
احساسی که به گمانش دیگر هرگز نمیتوانست به دست اورد اما حالا...
این احساس...
اره... ارامش....(ها هااا چیشد😂 فکردی عشق رو میگم؟ نخیر کور خوندی!!)
الکس ارام و زیرلب طوری حتی خودش هم نشنید حرفی را زد که میدانست هرگز نمیتواند به زبان اورد...
مارتا متوجه شد مشت الکس باز شده و صورتش ارامه... الکس زیرلب چیزی گفت اما مارتا نفهمید ولی چون الکس سرش را چرخانده بود و به دست هایش نگاه میکرد دیگر چیزی نپرسید....
خاله و دایی های ایان بالاخره مادرش را ارام کردند و دوباره مراسم را از سر گرفتند.
کشیش بعد از بستن در دوم تابوت شروع به دعا خواندن و تقدیس کردن ان با اب مقدس شد...
کشیش دعای ربانی(یکی از معروف ترین دعا های مسیحیان) میخواند:
Abun d-bashmayo
(ای پدر ما که در اسمانی)
nithqadash shmokh
(نامت مقدس و پابرجا باد)
tithe malkuthokh
(ملکوت تو بیاید)
nehwe sebyonokh
aykano d-bashmayo oph bar`o
(اراده تو چنانکه در آسمان است،
بر زمین نیز کرده شود.)
hab lan lahmo d-sunqonan yowmono
(نان امروز مارا بدهید)
washbuq lan hawbayn wahtohayn
aykano doph hnan shbaqan l-hayobayn
( وگناهان مارا ببخش،
انچنان که ما مدیونان خودمان را میبخشیم.)
lo ta`lan l-nesyuno
elo paso lan men bisho
(و ما را در آزمایش میاور،
بلکه از شریر رهایی ده.)
metul d-dylokh hi malkutho
whaylo wteshbuhto
l`olam `olmin
(زیرا ملکوت،
قدرت و جلال از آن توست
تا ابدالاباد.)
Amin
(امین)
همه حظار امین گفتند بعد از ان بلند شدند تا بروند اما الکس نشسته بود....
مارتا رو به مایکل کرد و با چشماتش گفت: برو پیشش...
مایکل دهان به اعتراض واکرد اما با شنیدن صدای گریه الکس منصرف شد.
با تردید کنار الکس نشست و دستش را پشت او گذاشت و الکس محکم دستش را پس زد ولی مایکل با لجاجت دوباره دستش را محکم دور الکس انداخت و به نوعی در اغوش گرفتش الکس با خشم برگشت و به او نگاه کرد اما مایکل محکم اورا در اغوش گرفت. بالاخره هردو از ارام و ازخود بیخود شدند و کنار هم گریه کردند مارتا با غصه نگاهشان کرد؛ احساس سستی میکرد اما نادیده اش گرفت و قوی ماند...
او قول داده بود.
قول داد بود که محکم بماند.... مثل یک کوه... میتوانست؟
۵.۰k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.