کسی که خانوادم شد p 57
( کوک ویو )
تو همیشه کوچولوی معصوم من بودی....از دوران بچگیت تا الان......کنارش روی تخت دراز کشیدم و اون کوچولو رو خیلی نرم توی بغلم کشیدم.....یک دستم زیر سرش بود و دست دیگم و روی کمر باریک و ظریفش گذاشته بودم......از فردا دنیای جدیدی انتظار دخترکم رو میکشه.......دنیایی پر از پیچیدگی.....دنیایی پر از رمز و راز.....دنیایی که منم ناخداگاه بهش آمیخته شده بودم.....
+ اونایی که باعث مرگ پدر و مادرم شدن کیا بودن.....
_ نمیدونم....هیچوقت نفهمیدم
+ اونا....هدفشون من بودم مگه نه؟....
بهش نگاه کردم.....از چشماش میتونستم احساس عذاب وجدانی که داره رو حس کنم .....اون حق نداشت خودشو مقصر بدونه.....دخترک بغلم رو بیشتر به تنم فشردم......سرش رو روی سینه ی ستبرم گذاشتم......
_ تقصیر تو نبود.....تو مقصر مرگشون نبودی.....
سرشو به سینم مالوند و خودشو توی بغلم جمع کرد.....پیشی کوچولوی بانمک......موهای بلند و به رنگ شبش رو بین دستای مردونم گرفتم و شروع به نوازش کردنشون کردم....
_ بهتره بخوابی.....فردا روز جدیدیه برات.....
( فردا صبح )
( ات ویو )
کش و قوصی به خودم دادم و سر تخت جابه جا شدم.....پلک هام رو به خاطر بر خورد نور خورشید بهشون بیشتر روی هم فشار دادم....دلم نمی خواست بیدار شم.....دلم نمی خواست با زندگی جدیدم روبه رو شم.....اما فایده ای نداشت....فرار ازش هیچ فایده ای نداشت.....باید ی روزی باهاش روبه رو میشدم.....و اون روز چه امروز و چه فردا میرسید.....روی جام نیم خیز شدم و به اطرافم نگاه کردم.....از جام بلند شدم و به سمت سرویس توی اتاق رفتم.....بعد از انجام کارام بیرون اومدم و مشغول شونه کردن موهام شدم.....لباس فرم های مدرسه رو پوشیدم و جلوی ایینه ی قدی خودم و بر انداز کردم.....هیچ تغییری نکرده بودم.....اما جوسم ی کوچولو بزرگ تر شده بود.....
کولم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم...به سمت میز غذا خوری رفتم.....کوک سر میز بود....آروم صندلیه کناریش نشستم و صبح بخیر گفتم......شروع کردم به صبحونه خوردن.....نه اون حرف میزد....نه من.....بهش زیر چشمی نگاه میکردم تا متوجه حسش بشم اما صورتش بی حالت تر از چیزی بود که فکر میکردم.....انگار اصلا براش مهم نبود.....تا همین چند روز پیش من بردش بودم که فقط برای تغذیه کردن ازم نگهم داشته بود....اما الان....الان شدیم خانواده ی هم.....یعنی من اینجوری فکر میکنم.....
بعد از صبحانه از روی میز بلند شدم و تشکر آرومی کردم.....از میز فاصله گرفتم که صداش به گوشم رسید....
_ سوار ماشین من شو......
بدون حرف و با ذهنی پر از سوال سر تکون دادم و به سمت ماشینش رفتم.....سوار شدم.....بعد از چند مین اونم اومد و راننده شروع به حرکت کرد....
_ بیا اینو بگیر.....
به سمتش برگشتم که دیدم پاکتی مثل پاکت آب میوه دستشه.....اما آب میوه نبود....
تو همیشه کوچولوی معصوم من بودی....از دوران بچگیت تا الان......کنارش روی تخت دراز کشیدم و اون کوچولو رو خیلی نرم توی بغلم کشیدم.....یک دستم زیر سرش بود و دست دیگم و روی کمر باریک و ظریفش گذاشته بودم......از فردا دنیای جدیدی انتظار دخترکم رو میکشه.......دنیایی پر از پیچیدگی.....دنیایی پر از رمز و راز.....دنیایی که منم ناخداگاه بهش آمیخته شده بودم.....
+ اونایی که باعث مرگ پدر و مادرم شدن کیا بودن.....
_ نمیدونم....هیچوقت نفهمیدم
+ اونا....هدفشون من بودم مگه نه؟....
بهش نگاه کردم.....از چشماش میتونستم احساس عذاب وجدانی که داره رو حس کنم .....اون حق نداشت خودشو مقصر بدونه.....دخترک بغلم رو بیشتر به تنم فشردم......سرش رو روی سینه ی ستبرم گذاشتم......
_ تقصیر تو نبود.....تو مقصر مرگشون نبودی.....
سرشو به سینم مالوند و خودشو توی بغلم جمع کرد.....پیشی کوچولوی بانمک......موهای بلند و به رنگ شبش رو بین دستای مردونم گرفتم و شروع به نوازش کردنشون کردم....
_ بهتره بخوابی.....فردا روز جدیدیه برات.....
( فردا صبح )
( ات ویو )
کش و قوصی به خودم دادم و سر تخت جابه جا شدم.....پلک هام رو به خاطر بر خورد نور خورشید بهشون بیشتر روی هم فشار دادم....دلم نمی خواست بیدار شم.....دلم نمی خواست با زندگی جدیدم روبه رو شم.....اما فایده ای نداشت....فرار ازش هیچ فایده ای نداشت.....باید ی روزی باهاش روبه رو میشدم.....و اون روز چه امروز و چه فردا میرسید.....روی جام نیم خیز شدم و به اطرافم نگاه کردم.....از جام بلند شدم و به سمت سرویس توی اتاق رفتم.....بعد از انجام کارام بیرون اومدم و مشغول شونه کردن موهام شدم.....لباس فرم های مدرسه رو پوشیدم و جلوی ایینه ی قدی خودم و بر انداز کردم.....هیچ تغییری نکرده بودم.....اما جوسم ی کوچولو بزرگ تر شده بود.....
کولم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم...به سمت میز غذا خوری رفتم.....کوک سر میز بود....آروم صندلیه کناریش نشستم و صبح بخیر گفتم......شروع کردم به صبحونه خوردن.....نه اون حرف میزد....نه من.....بهش زیر چشمی نگاه میکردم تا متوجه حسش بشم اما صورتش بی حالت تر از چیزی بود که فکر میکردم.....انگار اصلا براش مهم نبود.....تا همین چند روز پیش من بردش بودم که فقط برای تغذیه کردن ازم نگهم داشته بود....اما الان....الان شدیم خانواده ی هم.....یعنی من اینجوری فکر میکنم.....
بعد از صبحانه از روی میز بلند شدم و تشکر آرومی کردم.....از میز فاصله گرفتم که صداش به گوشم رسید....
_ سوار ماشین من شو......
بدون حرف و با ذهنی پر از سوال سر تکون دادم و به سمت ماشینش رفتم.....سوار شدم.....بعد از چند مین اونم اومد و راننده شروع به حرکت کرد....
_ بیا اینو بگیر.....
به سمتش برگشتم که دیدم پاکتی مثل پاکت آب میوه دستشه.....اما آب میوه نبود....
۵۶.۵k
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.