اینجا عشق ممنوع است«پارت۶»
ساکورا:خوبه
کمک کردیم و میز شام رو جمع کردیم با هم.بعد هم هر کسی شب بخیر گفت و رفت تو اتاق خودش خابید. رو تخت دراز کشیدم.ب اتفاق امروز فکر میکردم.دستم رو گذاشتم رو صورتم.
ساکورا:اههه...چرا باید چیزی که دوست ندارم پیش بیاد.
به پهلو خابیدم و فوری خابم برد.
_______از زبان مایکی
صبح با زنگ خوردن گوشیم از خاب بیدار شدم.همینجور ک چشام بسته بود با دستم دنبال گوشی میگشتم.رو صفحه گوشی نگاه کردم،میتسویا بود.
مایکی:الوووو؟
میتسویا:خجالت نمیکشی هنوز خابی؟
مایکی:مگه ساعت چنده؟
میتسویا:۱۲
مایکی:خب زوده
از پشت گوشی نفسی عمیق بیرون داد.
میتسویا:بگذریم.امروز عصر اما رو همراه خودت بیار جلسه،به تاکه میچی هم بگو هینا رو بیاره.
مایکی:هااا؟؟....چرا؟
میتسویا: میخام ساکورا رو بیارم تا با اما و هینا آشنا بشه...این روزا زیاد تو خونه هست.
یهو از جام پریدم و خاب از چشام پرید.
مایکی:چی؟س....ساکورا؟
میتسویا:چرا اینجوری میگی ساکورا؟
مایکی:هی...هیچی باشه میگم بیان.
میتسویا:خیلی خب منتظرم خداحافظ.
از جام فوری بلند شدم و بدو بدو رفتم ب سمت اتاق اما.
مایکی:اماااااااااااااا........ اماااااااااااااا
در اتاق رو محکم باز کردم...نشسته بود و داشت فیلم میدید.پوکر نگام کرد.
اما:این وقت ظهر هم بلند نمیشدی.
مایکی:اما...عصر وقتت خالیه؟
اما:هوم؟..آره فکر کنم...مگه چرا؟
مایکی:خوبه...عصر میخام برم جلسه تو هم بیا میخام با ی نفر اشنات کنم.
اما:ها؟کی؟
مایکی:بعد خودت میفهمی.
اما:خیلی خب....باشه.
رفتم و گوشی رو برداشتم و به تاکه میچی هم گفتم ک هینا رو بیاره اولش گیج بود ولی بعد قبول کرد.
تا ساعت ۴دور سر خودم چرخیدم و حوصلم ب چوخ رفته بود،گوشیم زنگ خورد،کن چین بود.
مایکی:آلو...کن_چین
دراکن:دردو کن_چین...دراکنننن...هعی....امادشو تا بیام بریم جلسه
مایکی:باشه بیا منتظرم
همینجور که نشسته بودم داد زدم:اماااااا...آماده شو میخایم بریم
اونم متقابلن داد زد:باشهههه
بلند شدم و لباس همیشگی که برای تومان بود رو پوشیدم.اما هم آماده بود.. بعد چند دقیقه هم کن_چین.رسید.
دراکن:بریم
مایکی:بریم
دراکن:اما کجا میاد؟
مایکی: میتسویا گفته بیاد تا با....ساکورا آشنا بشه.
دراکن:اوکیه...بریم
کمک کردیم و میز شام رو جمع کردیم با هم.بعد هم هر کسی شب بخیر گفت و رفت تو اتاق خودش خابید. رو تخت دراز کشیدم.ب اتفاق امروز فکر میکردم.دستم رو گذاشتم رو صورتم.
ساکورا:اههه...چرا باید چیزی که دوست ندارم پیش بیاد.
به پهلو خابیدم و فوری خابم برد.
_______از زبان مایکی
صبح با زنگ خوردن گوشیم از خاب بیدار شدم.همینجور ک چشام بسته بود با دستم دنبال گوشی میگشتم.رو صفحه گوشی نگاه کردم،میتسویا بود.
مایکی:الوووو؟
میتسویا:خجالت نمیکشی هنوز خابی؟
مایکی:مگه ساعت چنده؟
میتسویا:۱۲
مایکی:خب زوده
از پشت گوشی نفسی عمیق بیرون داد.
میتسویا:بگذریم.امروز عصر اما رو همراه خودت بیار جلسه،به تاکه میچی هم بگو هینا رو بیاره.
مایکی:هااا؟؟....چرا؟
میتسویا: میخام ساکورا رو بیارم تا با اما و هینا آشنا بشه...این روزا زیاد تو خونه هست.
یهو از جام پریدم و خاب از چشام پرید.
مایکی:چی؟س....ساکورا؟
میتسویا:چرا اینجوری میگی ساکورا؟
مایکی:هی...هیچی باشه میگم بیان.
میتسویا:خیلی خب منتظرم خداحافظ.
از جام فوری بلند شدم و بدو بدو رفتم ب سمت اتاق اما.
مایکی:اماااااااااااااا........ اماااااااااااااا
در اتاق رو محکم باز کردم...نشسته بود و داشت فیلم میدید.پوکر نگام کرد.
اما:این وقت ظهر هم بلند نمیشدی.
مایکی:اما...عصر وقتت خالیه؟
اما:هوم؟..آره فکر کنم...مگه چرا؟
مایکی:خوبه...عصر میخام برم جلسه تو هم بیا میخام با ی نفر اشنات کنم.
اما:ها؟کی؟
مایکی:بعد خودت میفهمی.
اما:خیلی خب....باشه.
رفتم و گوشی رو برداشتم و به تاکه میچی هم گفتم ک هینا رو بیاره اولش گیج بود ولی بعد قبول کرد.
تا ساعت ۴دور سر خودم چرخیدم و حوصلم ب چوخ رفته بود،گوشیم زنگ خورد،کن چین بود.
مایکی:آلو...کن_چین
دراکن:دردو کن_چین...دراکنننن...هعی....امادشو تا بیام بریم جلسه
مایکی:باشه بیا منتظرم
همینجور که نشسته بودم داد زدم:اماااااا...آماده شو میخایم بریم
اونم متقابلن داد زد:باشهههه
بلند شدم و لباس همیشگی که برای تومان بود رو پوشیدم.اما هم آماده بود.. بعد چند دقیقه هم کن_چین.رسید.
دراکن:بریم
مایکی:بریم
دراکن:اما کجا میاد؟
مایکی: میتسویا گفته بیاد تا با....ساکورا آشنا بشه.
دراکن:اوکیه...بریم
۲.۸k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.