رمان ارباب من پارت: ۴۷
_ مثل سیبیه که از وسط به دو قسمت تقسیم کردن
_ آره
_ از کجا پیداش کردی؟
_ پیداش نکردم، خریدمش
با صداهایی که شنیدم خواستم چشمام رو باز کنم اما منصرف شدم!
پیشونیم خیلی میسوخت اما به روی خودم نیاوردم تا ببینم چی میگن
_ بهراد نگو که هنوزم با اون مردتیکه کار میکنی و ارتباط داری!
_ من از اولشم با اون کار نمیکردم
_ به هرحال همین که از کارش خبر داری و چیزی نمیگی، خودش یه جُرمه!
بهراد پوفی کشید و با لحن کلافه ای گفت:
_ کارای اونا به من ربطی نداره و درضمن من کامل ارتباطم رو باهاشون قطع کردم
_ اون دخترای بی گناهی که میفرستنشون اونور چی؟
_ سزای فرار کردن از خونه همینه
_ چرت نگو بهراد
بهراد یکم مکث کرد و بعد گفت:
_ خوبه از من کوچیکتری و ادای داداش بزرگترها رو درمیاری فرهاد!
پس اون فرهادی که هی به اکرم خانم میگفت بهش زنگ بزنه، داداش کوچیکترشه!
_ یه روزی برات دردسر میشه ها، میدونی اگه بفهمن تو از یه همچین باندی خبر داشتی و...
بهراد حرفش رو قطع کرد و گفت:
_ مرسی از کمکت، حالا میتونی بری
_ خیلی خب اصلا به من چه بابا
_ آفرین
_ این دختره رو از هم باند پیداش کردی؟
_ بله و خریدمش
دوباره سکوت حکم فرما شد که اون پسره فرهاد گفت:
_ حالا چرا سرش شکسته بود؟
_ من شکستم
صداش پر از تعجب شد و گفت:
_ شوخی میکنی!
_ نه
_ من فکر کردم چون شبیه یلدائه آوردیش اینجا
_ آره خب دلیلم همینه
_ پس چرا اذیتش میکنی؟
_ چون لجباز و سرکشه
دندونام رو روی هم فشار دادم تا از حرص چیزی نگم که فرهاد حرف دلم رو زد و گفت:
_ دختره رو خریدیش و قطع به یقین به زور آوردیش اینجا، تازه کتکشم زدی بعد انتظار داری سرکش نباشه؟
_ آره و از شبی که بهش تجاوز کردم سرکش تر هم شد!
اینبار فرهاد با بهت وصدای خیلی بلند گفت:
_ باورت نمیکنم بهراد، تو کِی انقدر عوض شدی؟
_ آره
_ از کجا پیداش کردی؟
_ پیداش نکردم، خریدمش
با صداهایی که شنیدم خواستم چشمام رو باز کنم اما منصرف شدم!
پیشونیم خیلی میسوخت اما به روی خودم نیاوردم تا ببینم چی میگن
_ بهراد نگو که هنوزم با اون مردتیکه کار میکنی و ارتباط داری!
_ من از اولشم با اون کار نمیکردم
_ به هرحال همین که از کارش خبر داری و چیزی نمیگی، خودش یه جُرمه!
بهراد پوفی کشید و با لحن کلافه ای گفت:
_ کارای اونا به من ربطی نداره و درضمن من کامل ارتباطم رو باهاشون قطع کردم
_ اون دخترای بی گناهی که میفرستنشون اونور چی؟
_ سزای فرار کردن از خونه همینه
_ چرت نگو بهراد
بهراد یکم مکث کرد و بعد گفت:
_ خوبه از من کوچیکتری و ادای داداش بزرگترها رو درمیاری فرهاد!
پس اون فرهادی که هی به اکرم خانم میگفت بهش زنگ بزنه، داداش کوچیکترشه!
_ یه روزی برات دردسر میشه ها، میدونی اگه بفهمن تو از یه همچین باندی خبر داشتی و...
بهراد حرفش رو قطع کرد و گفت:
_ مرسی از کمکت، حالا میتونی بری
_ خیلی خب اصلا به من چه بابا
_ آفرین
_ این دختره رو از هم باند پیداش کردی؟
_ بله و خریدمش
دوباره سکوت حکم فرما شد که اون پسره فرهاد گفت:
_ حالا چرا سرش شکسته بود؟
_ من شکستم
صداش پر از تعجب شد و گفت:
_ شوخی میکنی!
_ نه
_ من فکر کردم چون شبیه یلدائه آوردیش اینجا
_ آره خب دلیلم همینه
_ پس چرا اذیتش میکنی؟
_ چون لجباز و سرکشه
دندونام رو روی هم فشار دادم تا از حرص چیزی نگم که فرهاد حرف دلم رو زد و گفت:
_ دختره رو خریدیش و قطع به یقین به زور آوردیش اینجا، تازه کتکشم زدی بعد انتظار داری سرکش نباشه؟
_ آره و از شبی که بهش تجاوز کردم سرکش تر هم شد!
اینبار فرهاد با بهت وصدای خیلی بلند گفت:
_ باورت نمیکنم بهراد، تو کِی انقدر عوض شدی؟
۱۰.۰k
۲۶ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.