عشق اجباری مافیا پارت 3
ات ویو
در عمارتو زدم که بابام درو وا کرد گفت عزیزم بیا بشین با بابات یکم حرف بزن قربونت بشم من.
ا/ت:بابا خوبی؟(متعجب)
بابا ا/ت:خوب امروز آقای پارک زنگ زد و گفت که تو رو انتخاب کردن.
ا/ت:من نمیرممم
بابای ا/ت:غلط می کنی هرزه و یه سیلی به ا/ت زد.
ا/ت گریه کرد و رفت تو اتاقش.
نامادری ا/ت دوباره وارد میشودد!
نامادری ا/ت: دختر تو چرا باز گریه می کنی اگه آنقدر ناراحتی بزار یه چیزی بهت بگم پسر آقای پارک ٫ جیمین اونم داره اجباری ازدواج می کنه و خودش دوست دختر داره می تونین مثل دو تا دوست باشین.
ا/ت:مامان من دارم ازدواج می کنم بچه بازی که نیستتت من نمی خوام تا آخر عمرم با شوهرم دوست باشم من می خوام بچه دار بشم و خوش باشممم. حالا هم میشه بری بیرونن.
نامادری ا/ت:فقط اینکه امروز جیمین ساعت ۸ میاد دنبالت وسایلتو جمع کن فکر فرار هم به سرت نزنه وگرنه باباتون که میشناسی!
ا/ت:باشه(بغض)
پرش زمانی به ساعت ۷ و نیم
ویو ا/ت
وسایلامو جمع کردم و منتظر جیمین موندم.
.........
دینگ دینگ
خدمتکار:خانم آقای پارک جیمین اومدن.
ا/ت:باشه بهش بگو الان میام.
*رفتم پایین
جیمین:سلام(سرد)
ا/ت:سلام
ا/ت:ما قراره عروسی کنیم؟
جیمین :ببین دل خودتو خوش نکن هرزه
ا/ت:نمی فهم چجوری هرزه شدم!
جیمین:ضایعه است تو یه هرزه ای(با تاکید)
ا/ت:الان مثلا من خیلی خوشحالم می خوام با تو ازدواج کنم فکر کردی من عاشقه اینم که باهات ازدواج کنم!
جیمین:از خداتم باشه با من ازدواج کنی هیچکس دوست نداره باهات ازدواج کنه......
ادامه دارد و.......
#فیک #سناریو #وانشات
۳۵ تا لایک🤡💕 شرایطهه
ساری اگه بد بودد.مایل به حمایت؟؟✨
در عمارتو زدم که بابام درو وا کرد گفت عزیزم بیا بشین با بابات یکم حرف بزن قربونت بشم من.
ا/ت:بابا خوبی؟(متعجب)
بابا ا/ت:خوب امروز آقای پارک زنگ زد و گفت که تو رو انتخاب کردن.
ا/ت:من نمیرممم
بابای ا/ت:غلط می کنی هرزه و یه سیلی به ا/ت زد.
ا/ت گریه کرد و رفت تو اتاقش.
نامادری ا/ت دوباره وارد میشودد!
نامادری ا/ت: دختر تو چرا باز گریه می کنی اگه آنقدر ناراحتی بزار یه چیزی بهت بگم پسر آقای پارک ٫ جیمین اونم داره اجباری ازدواج می کنه و خودش دوست دختر داره می تونین مثل دو تا دوست باشین.
ا/ت:مامان من دارم ازدواج می کنم بچه بازی که نیستتت من نمی خوام تا آخر عمرم با شوهرم دوست باشم من می خوام بچه دار بشم و خوش باشممم. حالا هم میشه بری بیرونن.
نامادری ا/ت:فقط اینکه امروز جیمین ساعت ۸ میاد دنبالت وسایلتو جمع کن فکر فرار هم به سرت نزنه وگرنه باباتون که میشناسی!
ا/ت:باشه(بغض)
پرش زمانی به ساعت ۷ و نیم
ویو ا/ت
وسایلامو جمع کردم و منتظر جیمین موندم.
.........
دینگ دینگ
خدمتکار:خانم آقای پارک جیمین اومدن.
ا/ت:باشه بهش بگو الان میام.
*رفتم پایین
جیمین:سلام(سرد)
ا/ت:سلام
ا/ت:ما قراره عروسی کنیم؟
جیمین :ببین دل خودتو خوش نکن هرزه
ا/ت:نمی فهم چجوری هرزه شدم!
جیمین:ضایعه است تو یه هرزه ای(با تاکید)
ا/ت:الان مثلا من خیلی خوشحالم می خوام با تو ازدواج کنم فکر کردی من عاشقه اینم که باهات ازدواج کنم!
جیمین:از خداتم باشه با من ازدواج کنی هیچکس دوست نداره باهات ازدواج کنه......
ادامه دارد و.......
#فیک #سناریو #وانشات
۳۵ تا لایک🤡💕 شرایطهه
ساری اگه بد بودد.مایل به حمایت؟؟✨
۳۳.۸k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.