name:impugn part:21
دوباره جیمین و بغل کرد و سرش و بوسید: درست میشه جیمین
جیمین سرش و تکون داد: اون رفته...
بعدش یه خنده تلخ کرد: و یونهوا فکر میکنه میتونه جاش رو بگیره
***
یک سال بعد
ایتالیا
ساعت هفت بعدازظهر
ا.ت شونه رو برداشت و اروم موهای لخت و کوتاه یون هی رو شونه کرد
ا.ت: ببینم امروز چی میخوای سفارش بدی
یون هی خندید و دو تا دندون کوچولوش رو نشون داد
ا.ت با دیدن خنده یون هی محکم بغلش کرد: کیوووتتتت
ا.ت بغلش کرد و سوییچ و کلید خونه رو برداشت. در و قفل کرد و با هم سمت کافه همیشگی راه افتادن. ا.ت برای تمرکز کردن روی کارش اونحا کار میکرد پس بیشتر اوقات به اونحا میرفتن
***
جیمین: اره یونهوا خونه است.
+ دلت برامون تنگ نمیشه
جیمین: برای تو خیلی ولی برای اون نه
صدای نفس عمیقی که لیا کشید میومد
+ هنوزم باهاش مشکل داری؟
جیمین: تا همیشه
+خوش میگذره؟
جیمین: مامان...اینحا بوی ا.ت و میده...دلم خیلی براش تنگ شده
+ نمیدونم چی بگم جیمین
جیمین: دیگه درست نمیشه؟
+ درست نمیشد؟ ولی حال تو چرا...من اون موقع منظورم حالت بود...ولی برگشتن ا.ت و نمیدونم
جیمین: هیچوقت اتفاق نمیوفته...من باید تاوانش رو پس بدم ... ولی دارم میمیرم
+ مراقب خودت باش جیمین...مامان دوست داره
جیمین: منم همینطور
+ دیگه خدافظ
جیمین: خدافظ
قطع کرد و به چند نفری که سمت میز میومدن خوش امد گفت و بعد نشست و جلسه رو شروع کرد
*
ا.ت یون هی رو روی صندلی گذاشت و دستی به موهاش کشید
اقای نادی سمتشون اومد.
یون هی دستاشو دراز کرد سمتش و با ذوق جیغ کشید .
اقای نادی با خنده یون هی رو بغل کرد و فشارش داد
ا.ت: سلام...حالت چطوره
اقای نادی لبخندی زد: خیلی خوبم...چند وقتی بود نبودید
ا.ت: یون هی سرما خورده بود...گفتم بهتره استراحت کنه
یون هی در حالی که پستونکش رو مک میزد: یهههههه
اقای نادی خندید: یواش بچه...قانونمون رو یادته؟
یون هی خندید و سرش رو تکون داد و پستونکش رو در اورد و با اون یکی دستش انگشت کوچیکش رو بین لباش گذاشت : ششش
ا.ت و اقای نای با هم خندیدن
اقای نادی: چیزی نمیخوری؟
ا.ت: نه مرسی...چرا انقدر خلوته؟
اقای نادی به چند نفری که پشت میز بودن اشاره کرد: رزو کردن....گفتم تو حسابدارمونی
و بعدش خندید
ا.ت خنده پر شیطنتی زد و سرش رو تکون داد
*
جلسه تموم شده بود و جیمین و فقط چند تا از رفیق هاش اونجا بودن و با هم حرف میزدن
جیمین داشت به دختری که از پنجره به بیرو نخیره شده و با گوشیش کار میکنه نگاه میکرد که خوردن جسمی بهش توجهش رو جلب کرد.
نگاهی به سمت راستش کرد و دید یه پستونک روی زمین افتاده و یه بچه با موها سیاه و کوتاه و لپای قرمز داره سمتش میاد
یون هی کنار جیمین ایستاد و با خجالت دستش رو جلو برد
جیمین اروم خندید و پستونک رو بهش داد و قبل از اینکه بچه بره اونو محکم بغل کرد و روی پاش نشوند
جیمین در حالی لبخند روی لیش بود اروم گفت : سلاممم...
+ جیمین تو کی زاییدی ؟
جیمین خندید و گفت: ساکت شو
بقیه دوباره مشغول حرف زدن شدن. اون بچه خیلی به دل جیمین نشسته بود و باعث شده بود قلبش تند تر شروع به کار کنه.درست مثل زمانی که ا.ت و دوباره دید و عاشقش شد . و حالا این بچه دوست داشتی با اون لپایی که قرمز شده بودن
جیمین: اسمت چیه؟
یون هی که از خجالت جمع شده بود لب زد:
یون هی
جیمین با تعحب پرسید : کره ای؟
یون هی سرش و بلند کرد وبا چشای کشیده اش متعجب نگاش کرد
جیمین: کیوت
و بعد لپ یون هی رو فشار داد
اقای نادی سمت جیمین رفت و گفت: ببخشید اقا...یون هی مگه نکفتم نیا
یون هی اروم از روی پای جیمین پایین اومد و دست دوستش رو گرفت و حرکت کرد
جیمین: پستونکت رو نمیخوای کوچولو؟
اقای نادی میخواست سمت جیمین بره که جیمین گفت: بزار خودش بیاد
یون هی سریع سمت جیمین رفت و با خجالت پستونکش رو گرفت.
جیمین با خنده یه دختر کوچولویی که با صندلاش راه میرفت خیره شد
*
اقای نادی سمت ا.ت راه افتاد و یون هی رو روی زمین گذاشت
ا.ت سرشو برگردوند و به لبخند به ا.ت نگاه کرد : هوم چیشده ؟
اقای نادی صندلی رو کشید و یون هی رو روی میز گذاشت و خندید : هیچی...خسته شدم ...یون هی کیک میخوای؟
یون هی سرشو تکون داد: اوما...
ا.ت : جونم؟
***
جیمین با برگشتن ا.ت دختر بلنذ شد. دست خودش نبود.بدنش شوک بهش وارد شده بود و واکنش نشون داده بود.
با تردید سمتشون رفت و پشت سر ا.ت ایستاد
یون هی: اوما
ا.ت: جونم؟
با دیگه شوکه شد ....اوما؟
بچه داشت؟ از کی؟ چند وقته؟ چطور؟ کجا؟
همه این سوالا توی ذعنش بود و گنک به ا.ت نکاه میکرد
جیمین: اوما؟
ا.ت با تعجب برکشت و به اون مرد خیره شد
#سناریو
جیمین سرش و تکون داد: اون رفته...
بعدش یه خنده تلخ کرد: و یونهوا فکر میکنه میتونه جاش رو بگیره
***
یک سال بعد
ایتالیا
ساعت هفت بعدازظهر
ا.ت شونه رو برداشت و اروم موهای لخت و کوتاه یون هی رو شونه کرد
ا.ت: ببینم امروز چی میخوای سفارش بدی
یون هی خندید و دو تا دندون کوچولوش رو نشون داد
ا.ت با دیدن خنده یون هی محکم بغلش کرد: کیوووتتتت
ا.ت بغلش کرد و سوییچ و کلید خونه رو برداشت. در و قفل کرد و با هم سمت کافه همیشگی راه افتادن. ا.ت برای تمرکز کردن روی کارش اونحا کار میکرد پس بیشتر اوقات به اونحا میرفتن
***
جیمین: اره یونهوا خونه است.
+ دلت برامون تنگ نمیشه
جیمین: برای تو خیلی ولی برای اون نه
صدای نفس عمیقی که لیا کشید میومد
+ هنوزم باهاش مشکل داری؟
جیمین: تا همیشه
+خوش میگذره؟
جیمین: مامان...اینحا بوی ا.ت و میده...دلم خیلی براش تنگ شده
+ نمیدونم چی بگم جیمین
جیمین: دیگه درست نمیشه؟
+ درست نمیشد؟ ولی حال تو چرا...من اون موقع منظورم حالت بود...ولی برگشتن ا.ت و نمیدونم
جیمین: هیچوقت اتفاق نمیوفته...من باید تاوانش رو پس بدم ... ولی دارم میمیرم
+ مراقب خودت باش جیمین...مامان دوست داره
جیمین: منم همینطور
+ دیگه خدافظ
جیمین: خدافظ
قطع کرد و به چند نفری که سمت میز میومدن خوش امد گفت و بعد نشست و جلسه رو شروع کرد
*
ا.ت یون هی رو روی صندلی گذاشت و دستی به موهاش کشید
اقای نادی سمتشون اومد.
یون هی دستاشو دراز کرد سمتش و با ذوق جیغ کشید .
اقای نادی با خنده یون هی رو بغل کرد و فشارش داد
ا.ت: سلام...حالت چطوره
اقای نادی لبخندی زد: خیلی خوبم...چند وقتی بود نبودید
ا.ت: یون هی سرما خورده بود...گفتم بهتره استراحت کنه
یون هی در حالی که پستونکش رو مک میزد: یهههههه
اقای نادی خندید: یواش بچه...قانونمون رو یادته؟
یون هی خندید و سرش رو تکون داد و پستونکش رو در اورد و با اون یکی دستش انگشت کوچیکش رو بین لباش گذاشت : ششش
ا.ت و اقای نای با هم خندیدن
اقای نادی: چیزی نمیخوری؟
ا.ت: نه مرسی...چرا انقدر خلوته؟
اقای نادی به چند نفری که پشت میز بودن اشاره کرد: رزو کردن....گفتم تو حسابدارمونی
و بعدش خندید
ا.ت خنده پر شیطنتی زد و سرش رو تکون داد
*
جلسه تموم شده بود و جیمین و فقط چند تا از رفیق هاش اونجا بودن و با هم حرف میزدن
جیمین داشت به دختری که از پنجره به بیرو نخیره شده و با گوشیش کار میکنه نگاه میکرد که خوردن جسمی بهش توجهش رو جلب کرد.
نگاهی به سمت راستش کرد و دید یه پستونک روی زمین افتاده و یه بچه با موها سیاه و کوتاه و لپای قرمز داره سمتش میاد
یون هی کنار جیمین ایستاد و با خجالت دستش رو جلو برد
جیمین اروم خندید و پستونک رو بهش داد و قبل از اینکه بچه بره اونو محکم بغل کرد و روی پاش نشوند
جیمین در حالی لبخند روی لیش بود اروم گفت : سلاممم...
+ جیمین تو کی زاییدی ؟
جیمین خندید و گفت: ساکت شو
بقیه دوباره مشغول حرف زدن شدن. اون بچه خیلی به دل جیمین نشسته بود و باعث شده بود قلبش تند تر شروع به کار کنه.درست مثل زمانی که ا.ت و دوباره دید و عاشقش شد . و حالا این بچه دوست داشتی با اون لپایی که قرمز شده بودن
جیمین: اسمت چیه؟
یون هی که از خجالت جمع شده بود لب زد:
یون هی
جیمین با تعحب پرسید : کره ای؟
یون هی سرش و بلند کرد وبا چشای کشیده اش متعجب نگاش کرد
جیمین: کیوت
و بعد لپ یون هی رو فشار داد
اقای نادی سمت جیمین رفت و گفت: ببخشید اقا...یون هی مگه نکفتم نیا
یون هی اروم از روی پای جیمین پایین اومد و دست دوستش رو گرفت و حرکت کرد
جیمین: پستونکت رو نمیخوای کوچولو؟
اقای نادی میخواست سمت جیمین بره که جیمین گفت: بزار خودش بیاد
یون هی سریع سمت جیمین رفت و با خجالت پستونکش رو گرفت.
جیمین با خنده یه دختر کوچولویی که با صندلاش راه میرفت خیره شد
*
اقای نادی سمت ا.ت راه افتاد و یون هی رو روی زمین گذاشت
ا.ت سرشو برگردوند و به لبخند به ا.ت نگاه کرد : هوم چیشده ؟
اقای نادی صندلی رو کشید و یون هی رو روی میز گذاشت و خندید : هیچی...خسته شدم ...یون هی کیک میخوای؟
یون هی سرشو تکون داد: اوما...
ا.ت : جونم؟
***
جیمین با برگشتن ا.ت دختر بلنذ شد. دست خودش نبود.بدنش شوک بهش وارد شده بود و واکنش نشون داده بود.
با تردید سمتشون رفت و پشت سر ا.ت ایستاد
یون هی: اوما
ا.ت: جونم؟
با دیگه شوکه شد ....اوما؟
بچه داشت؟ از کی؟ چند وقته؟ چطور؟ کجا؟
همه این سوالا توی ذعنش بود و گنک به ا.ت نکاه میکرد
جیمین: اوما؟
ا.ت با تعجب برکشت و به اون مرد خیره شد
#سناریو
۱۱.۳k
۰۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.