بیست و هشتم
بیست و هشتم
یک شب
لحن صحبت مرد باعث شد تهیونگ بفهمه که این مرد لایق اون نرمش جمله هاش نیست پس با جدیت آستین دست راست مرد رو بالا داد و اخم ریزی کرد.
بندی رو به دور بازوی مرد بست و دنبال رگش گشت.
با لحن محکمی گفت:
+دستتون رو مشت کنید.
آلفا همچنان خیره بود.
-هر چی تو بگی.
تهیونگ کمی خم شد تا راحت رگ دستش رو پیدا کنه و بعد سوزن رو داخل دست مرد فرو کرد و سرم رو وصل کرد.
خواست عقب بره که مرد سریع یک دستش رو پشت گردن تهیونگ برد و لباس پرستار رو کنار زد و گردنش رو دید زد.
-درست حدس میزدم. مارک آلفایی رو نداری. تنهایی نه؟
تهیونگ که شوکه شده بود، سعی کرد با خونسردی دست مرد رو از دور گردنش کنار بزنه.
+اگه تا سه ثانیه ی دیگه انگشتات رو از دور گردنم دور نکنی، با انگشتای خودت تا سه راند خیلی خشک و سریع به فاکت میدم، حرومزاده.
آلفا از توهینی که بهش شده بود خوشش نیومد.
با صدای بلندی غرید:
-دلت میخواد سرت رو از بدنت جدا کنم که اینطوری با یه آلفا حرف میزنی؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد دوباره عقب بره.
میخواست تا جای ممکن از زورش استفاده نکنه، به عنوان یه پرستار اجازهش رو نداشت.
+دستت رو بردار. این آخرین باره که دارم با کلمات بیانش میکنم.
آلفا زورش دو برابر بیشتر شد و با نوک زبونش گونه ی امگا رو لیس زد.
-منم دارم همینو میگم، به جای اینهمه حرف زدن چرا از دهنت یه استفاده ی دیگه نمیکنی؟
خیله خب. فاک به اصول کاری. تهیونگ برای این مرد پایین تنه ای نمیذاشت که بخواد باهاش به خودش بباله.
همه ی این حرف ها توی ذهنش به چند ثانیه هم نرسید، وقتی که خواست آروم از جیبش چاقوی ریزش رو در بیاره و با همه ی قدرت توی دیک آلفا واردش کنه، کسی از پشت کامل بهش چسبید و بعد سنگینی دست مرد از دور گردنش کم شد.
خب. با شناخت رایحه ی پشت سرش، حتی نیازی به برگردوندن سرش نبود.
یک شب
لحن صحبت مرد باعث شد تهیونگ بفهمه که این مرد لایق اون نرمش جمله هاش نیست پس با جدیت آستین دست راست مرد رو بالا داد و اخم ریزی کرد.
بندی رو به دور بازوی مرد بست و دنبال رگش گشت.
با لحن محکمی گفت:
+دستتون رو مشت کنید.
آلفا همچنان خیره بود.
-هر چی تو بگی.
تهیونگ کمی خم شد تا راحت رگ دستش رو پیدا کنه و بعد سوزن رو داخل دست مرد فرو کرد و سرم رو وصل کرد.
خواست عقب بره که مرد سریع یک دستش رو پشت گردن تهیونگ برد و لباس پرستار رو کنار زد و گردنش رو دید زد.
-درست حدس میزدم. مارک آلفایی رو نداری. تنهایی نه؟
تهیونگ که شوکه شده بود، سعی کرد با خونسردی دست مرد رو از دور گردنش کنار بزنه.
+اگه تا سه ثانیه ی دیگه انگشتات رو از دور گردنم دور نکنی، با انگشتای خودت تا سه راند خیلی خشک و سریع به فاکت میدم، حرومزاده.
آلفا از توهینی که بهش شده بود خوشش نیومد.
با صدای بلندی غرید:
-دلت میخواد سرت رو از بدنت جدا کنم که اینطوری با یه آلفا حرف میزنی؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد دوباره عقب بره.
میخواست تا جای ممکن از زورش استفاده نکنه، به عنوان یه پرستار اجازهش رو نداشت.
+دستت رو بردار. این آخرین باره که دارم با کلمات بیانش میکنم.
آلفا زورش دو برابر بیشتر شد و با نوک زبونش گونه ی امگا رو لیس زد.
-منم دارم همینو میگم، به جای اینهمه حرف زدن چرا از دهنت یه استفاده ی دیگه نمیکنی؟
خیله خب. فاک به اصول کاری. تهیونگ برای این مرد پایین تنه ای نمیذاشت که بخواد باهاش به خودش بباله.
همه ی این حرف ها توی ذهنش به چند ثانیه هم نرسید، وقتی که خواست آروم از جیبش چاقوی ریزش رو در بیاره و با همه ی قدرت توی دیک آلفا واردش کنه، کسی از پشت کامل بهش چسبید و بعد سنگینی دست مرد از دور گردنش کم شد.
خب. با شناخت رایحه ی پشت سرش، حتی نیازی به برگردوندن سرش نبود.
۴.۸k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.