هوای بارونی
هوای بارونی
پارت8
از دید اکوتاگاوا:
رفتم دختر ها رو بیدار کردم
بساط ناهارو چیدن و شروع کردن به خوردن
د. س:اکوتاگاوا نمیای بخوری؟
من:گشنم نیست، شما بخورید
و رفتم توی دشت یه دوری بزنم
اونجا پر از گلای رنگارنگ بود🌷
دازای سان زود غذاشو تمام کرد و اومد پیش من
دختر ها مشغول خوردن بودن🍜
د. س:میای دسته گل درست کنیم؟
من:برای......
د. س:آره، برای دوست دخترامون
من خجالت زده گفتم:باشه🤭
من یه دسته گل با گل نرگس و رز سفید💐درست کردم و دازای سان هم با گلای بنفشه و رز قرمز💐
دازای سان زود دسته گل رو به چویا سان داد و گفت:بفرما چوچوی من💐
چ. س:واییییییی مرسی😍
و بوسیدش💋
دازای سان هم دور کمرشو گرفت
بعد من صورتمو تو دسته گلم بردم و بردمش جلو پیش آتسوشی
سرخ شدم:ای... این.. برای توعه😊
چشماشو به دسته گل دوخته بود:از کجا فهمیدی من رنگ سفید دوست دارم؟
دسته گل رو گرفت
بوش کرد
و پرید تو بغلم:خیلی قشنگه، ممنون🥰
سرخ تر شدم
بغلش کردم
بعد از اینکه از بغلم جدا شد یه نگاه آشنا بهم انداخت
پس موهای روی صورتشو کنار زدم
دستاشو دور گردنم حلقه کرد
لبامون داشت به هم میرسید که یه صدای آشنا به گوشم خورد
موری سان:خوبه الیس چان رو نیاوردم😒
وحشت کردم
م. س:عشق بازی هاتون تموم شد؟ میخوام ببرنمارو ببرم
من:مگه اینکه از رو جنازم رد شی
و آتسوشی رو پشت خودم پنهان کردم
م. س:اکوتاگاوا، تو جزوی از مایی، مافیای بندر، اونو بده به من، اگر بدیش به من و جایزه رو بگیرم 3میلیارد ین شو بهت میدم
میدونستم داشت تحریکم میکرد
خواستم مقاومت کنم
ولی 3میلیارد ین خیلی بود
یهو صدای آتسوشی از پشتم اومد
خیلی ترسیده بود
ا.. اکوتاگاوا.... تو.... توکه.... اینکارو.... نمی... کنی؟
و هی عقب عقب میرفت
بین دوراهی بودم
3میلیارد ین یا آتسوشی
اکوتاگاوا 😢
یهو صدای بغض کردنش از پشتم اومد
انتخابمو کردم
من خطاب به موری سان:هرگز!
آتسوشی سرخ شد
بغلش کردم
من:من هیچی رو با تو عوض نمیکنم
آ. شی:دوست دارم🥰
من:منم همینطور🥰
یهو ضربه ی چاقو رو توی کمرم احساس کردم
خون بالا آوردن
من:آتسوشی، فرار کن
آ. شی:ولی.......
من:فرار کن!!
داشت میدوید
موری سان لگدم کرد
داشتم از درد به خودم می پیچیدم
دازای سان و چویا سان به یه درخت بسته شده بودن
د. س:اکوتاگاوا! تاقت بیار!
پارت9=2لایک🍡🧁
پارت8
از دید اکوتاگاوا:
رفتم دختر ها رو بیدار کردم
بساط ناهارو چیدن و شروع کردن به خوردن
د. س:اکوتاگاوا نمیای بخوری؟
من:گشنم نیست، شما بخورید
و رفتم توی دشت یه دوری بزنم
اونجا پر از گلای رنگارنگ بود🌷
دازای سان زود غذاشو تمام کرد و اومد پیش من
دختر ها مشغول خوردن بودن🍜
د. س:میای دسته گل درست کنیم؟
من:برای......
د. س:آره، برای دوست دخترامون
من خجالت زده گفتم:باشه🤭
من یه دسته گل با گل نرگس و رز سفید💐درست کردم و دازای سان هم با گلای بنفشه و رز قرمز💐
دازای سان زود دسته گل رو به چویا سان داد و گفت:بفرما چوچوی من💐
چ. س:واییییییی مرسی😍
و بوسیدش💋
دازای سان هم دور کمرشو گرفت
بعد من صورتمو تو دسته گلم بردم و بردمش جلو پیش آتسوشی
سرخ شدم:ای... این.. برای توعه😊
چشماشو به دسته گل دوخته بود:از کجا فهمیدی من رنگ سفید دوست دارم؟
دسته گل رو گرفت
بوش کرد
و پرید تو بغلم:خیلی قشنگه، ممنون🥰
سرخ تر شدم
بغلش کردم
بعد از اینکه از بغلم جدا شد یه نگاه آشنا بهم انداخت
پس موهای روی صورتشو کنار زدم
دستاشو دور گردنم حلقه کرد
لبامون داشت به هم میرسید که یه صدای آشنا به گوشم خورد
موری سان:خوبه الیس چان رو نیاوردم😒
وحشت کردم
م. س:عشق بازی هاتون تموم شد؟ میخوام ببرنمارو ببرم
من:مگه اینکه از رو جنازم رد شی
و آتسوشی رو پشت خودم پنهان کردم
م. س:اکوتاگاوا، تو جزوی از مایی، مافیای بندر، اونو بده به من، اگر بدیش به من و جایزه رو بگیرم 3میلیارد ین شو بهت میدم
میدونستم داشت تحریکم میکرد
خواستم مقاومت کنم
ولی 3میلیارد ین خیلی بود
یهو صدای آتسوشی از پشتم اومد
خیلی ترسیده بود
ا.. اکوتاگاوا.... تو.... توکه.... اینکارو.... نمی... کنی؟
و هی عقب عقب میرفت
بین دوراهی بودم
3میلیارد ین یا آتسوشی
اکوتاگاوا 😢
یهو صدای بغض کردنش از پشتم اومد
انتخابمو کردم
من خطاب به موری سان:هرگز!
آتسوشی سرخ شد
بغلش کردم
من:من هیچی رو با تو عوض نمیکنم
آ. شی:دوست دارم🥰
من:منم همینطور🥰
یهو ضربه ی چاقو رو توی کمرم احساس کردم
خون بالا آوردن
من:آتسوشی، فرار کن
آ. شی:ولی.......
من:فرار کن!!
داشت میدوید
موری سان لگدم کرد
داشتم از درد به خودم می پیچیدم
دازای سان و چویا سان به یه درخت بسته شده بودن
د. س:اکوتاگاوا! تاقت بیار!
پارت9=2لایک🍡🧁
۲.۴k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.