قصه ی همیشه تکرار
پارت چهارم
از زبان راوی: چند روزی گذشت چویا کامل خوب شد امروز دازای آماده بود تا نوعه رو ببینه چویا خیلی باهاش حرف زده بود
در رو زد چویا در رو باز کرد رفتن تو حیاط نوعه و دازای همدیگر رو دیدن
+ نوعه عزیزم این پدرته
& بابا
- جانم
دازای دلش ریخت
& تو بابا دازای منی
-آره عزیزم خودمم
& بابا ...آره تو بابایی
پرید بغلش و گریه کرد
& بابا ...بابا ...بابا
- جانم جانم قشنگم
& کجا بودی دلم واست تنگ شده بود
- همه جارو دنبالت گشتم قول میدم دیگه گمت نکنم عزیزم
اشک از چشمان چویا بند آمدنی نبود یاد روزی افتاد که پدرش برای آخرین بغلش کرد و گفت من باید برم عزیزم مراقب خودت باش
و چویا ازش پرسید کی برمیگردی و پدرش گفت نمیدونم پدر چویا تو جنگ مرد اون یه دریانورد بود و چیزی دیگری که باعث شد گریه کنه این بود که دیگه نمیتونه نوعه رو ببینه
از زبان راوی: چند روزی گذشت چویا کامل خوب شد امروز دازای آماده بود تا نوعه رو ببینه چویا خیلی باهاش حرف زده بود
در رو زد چویا در رو باز کرد رفتن تو حیاط نوعه و دازای همدیگر رو دیدن
+ نوعه عزیزم این پدرته
& بابا
- جانم
دازای دلش ریخت
& تو بابا دازای منی
-آره عزیزم خودمم
& بابا ...آره تو بابایی
پرید بغلش و گریه کرد
& بابا ...بابا ...بابا
- جانم جانم قشنگم
& کجا بودی دلم واست تنگ شده بود
- همه جارو دنبالت گشتم قول میدم دیگه گمت نکنم عزیزم
اشک از چشمان چویا بند آمدنی نبود یاد روزی افتاد که پدرش برای آخرین بغلش کرد و گفت من باید برم عزیزم مراقب خودت باش
و چویا ازش پرسید کی برمیگردی و پدرش گفت نمیدونم پدر چویا تو جنگ مرد اون یه دریانورد بود و چیزی دیگری که باعث شد گریه کنه این بود که دیگه نمیتونه نوعه رو ببینه
۶.۴k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.