دستور پدر بود
دستور پدر بود
رضا گفت . چرا پوزش خوشحالم که اینگونه با پدر هماهنگ هستید خانواده یعنی همین . محال است کسی بدون رضایت پدر و مادرش احساس خوشبختی کند. واروژ گفت من برادر ندارم . امید وارم برادر های خوبی برای هم باشیم
رضا دست واروژ را به گرمی فشرد و گفت
به داشتن برادری چون شما افتخار میکنم
مارینا . مادر روژینا هم امد به رضا تبریک گفت با صمیمیتی گیرا . مثل اینکه سالهاست رضا را می شناسد
به خانه خودت خوش آمدی
اطمینان دارم که روژینا در کنار شما خوشبخت میشود . میخواهم مرا مانند مادر خود بدانی مسیح ب من فرزندی دیگر به نام رضا داده است . دستان رضا را به گرمی فشرد
رضا منتظر آمدن روژینا بود و در شرم و خجالتی همرا با اشتیاق فرو رفته
دستان مارینا را بوسید و گفت
دستانی که روژینا را تربیت کرده است
بوسیدنی است
تعارفات معمول گذشت و
مارینا گفت .شما در اتاق روژینا تشریف داشته باشید
موقع شام شما را صدا خواهم . میدانم مدتی هست روژینا را ندیده ای و حرفهای زبادی با او دارید اخرین دیدار ما در کلیسا بود به شهامت شما افتخار میکنم . ان روز گفتم این جوان با این شهامت می تواند دخترم را خوشبخت کند .من عاشق بوده ام عاشقانه ازدواح کرده ام درک میکنم که چه حالی دارید بیشتر ازین وقتتان را نمیگیریم روژینا در اتاقش منتظر شماست . بفرمایید
در زدند ماموری داخل شد
رژینا مثل ابنکه اژ خواب خوشی پریده باشد به خودش آمد
مامور گفت خانوم دکتر . به شال و مانتوی شما نیاز مندبم
شکر خدا مامورری یافتیم که بی شباهت به شما نیست . اابته از راه رفتن شما هم باید فیلم تهیه کنیم تا مامور ما بتواند مانند شما راه برود
رژینا کبف دستی اش را برداشت و در اتاق راه رفت و مانتو و شال خود را با شال و مانتویی که مامورین می خواستند تعویض کرد
رژینا ار حال رضا پرسید که ایا از او خبری دارند ؟
مامور با ابخندی گفت از سیگنالهای رسیده فهمیدیم بدون شما غذا نمی خورد . بلند خندید و رفت . رژینا نفهمبد کلام مامور جدی بود یا شوخی ....
با رفتن ماموران بر روی کاناپه دراز کشید و به سقف اتاق خیره شد
در اتاق را باز گرد روژینا را تا ان روز اینکونه زیبا ندیده بود
زانوهایش سست شد
چهره اش شرم گین بود و هیجان زده
تپش قلب امانش را گرفته بود
رژینا نگران از حال رضا نزذدیک رفت
رضا بر روی پاهایش نشست
با هیجانی نفس نفس زده گفت
یعنی من بیدارم
یعنی .....صورتش را به زانوهای رژینا فشرد
هبچ کدام قدرت حرف زدن نداشتند
حال رژینا بهتر از رضا نبود
نشست . سر رضا را گرفت و پیشانیش را به پیشانی رضا گذاشت
و اهسته گفت تو بگو من بیدارم ...
در نی نی چشمانشان یک دیگر را دیدند و اشک ریختند
ارام و بی صدا .....
بعد از مدتی رژینا ....؟پایان ۴۹
رضا گفت . چرا پوزش خوشحالم که اینگونه با پدر هماهنگ هستید خانواده یعنی همین . محال است کسی بدون رضایت پدر و مادرش احساس خوشبختی کند. واروژ گفت من برادر ندارم . امید وارم برادر های خوبی برای هم باشیم
رضا دست واروژ را به گرمی فشرد و گفت
به داشتن برادری چون شما افتخار میکنم
مارینا . مادر روژینا هم امد به رضا تبریک گفت با صمیمیتی گیرا . مثل اینکه سالهاست رضا را می شناسد
به خانه خودت خوش آمدی
اطمینان دارم که روژینا در کنار شما خوشبخت میشود . میخواهم مرا مانند مادر خود بدانی مسیح ب من فرزندی دیگر به نام رضا داده است . دستان رضا را به گرمی فشرد
رضا منتظر آمدن روژینا بود و در شرم و خجالتی همرا با اشتیاق فرو رفته
دستان مارینا را بوسید و گفت
دستانی که روژینا را تربیت کرده است
بوسیدنی است
تعارفات معمول گذشت و
مارینا گفت .شما در اتاق روژینا تشریف داشته باشید
موقع شام شما را صدا خواهم . میدانم مدتی هست روژینا را ندیده ای و حرفهای زبادی با او دارید اخرین دیدار ما در کلیسا بود به شهامت شما افتخار میکنم . ان روز گفتم این جوان با این شهامت می تواند دخترم را خوشبخت کند .من عاشق بوده ام عاشقانه ازدواح کرده ام درک میکنم که چه حالی دارید بیشتر ازین وقتتان را نمیگیریم روژینا در اتاقش منتظر شماست . بفرمایید
در زدند ماموری داخل شد
رژینا مثل ابنکه اژ خواب خوشی پریده باشد به خودش آمد
مامور گفت خانوم دکتر . به شال و مانتوی شما نیاز مندبم
شکر خدا مامورری یافتیم که بی شباهت به شما نیست . اابته از راه رفتن شما هم باید فیلم تهیه کنیم تا مامور ما بتواند مانند شما راه برود
رژینا کبف دستی اش را برداشت و در اتاق راه رفت و مانتو و شال خود را با شال و مانتویی که مامورین می خواستند تعویض کرد
رژینا ار حال رضا پرسید که ایا از او خبری دارند ؟
مامور با ابخندی گفت از سیگنالهای رسیده فهمیدیم بدون شما غذا نمی خورد . بلند خندید و رفت . رژینا نفهمبد کلام مامور جدی بود یا شوخی ....
با رفتن ماموران بر روی کاناپه دراز کشید و به سقف اتاق خیره شد
در اتاق را باز گرد روژینا را تا ان روز اینکونه زیبا ندیده بود
زانوهایش سست شد
چهره اش شرم گین بود و هیجان زده
تپش قلب امانش را گرفته بود
رژینا نگران از حال رضا نزذدیک رفت
رضا بر روی پاهایش نشست
با هیجانی نفس نفس زده گفت
یعنی من بیدارم
یعنی .....صورتش را به زانوهای رژینا فشرد
هبچ کدام قدرت حرف زدن نداشتند
حال رژینا بهتر از رضا نبود
نشست . سر رضا را گرفت و پیشانیش را به پیشانی رضا گذاشت
و اهسته گفت تو بگو من بیدارم ...
در نی نی چشمانشان یک دیگر را دیدند و اشک ریختند
ارام و بی صدا .....
بعد از مدتی رژینا ....؟پایان ۴۹
۷.۶k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.