خاطره دبیرستان
خاطره دبیرستان
پارت ۱۸
ویو ا/ت
دوهفته از اینکه باردارم میگذره دو دلم ،دلم نمیخواد بندازمش ولی چیکار کنم هان
لیا: ا/تم سلام مامان کوچولو (با لبخند)
ا/ت: یوجین رفته؟
لیا: اره قربونت برم بیا برات سوپ آوردم کمی بخورد این روزا هیچی نمیخوری هم برای تو هم برای اون بچه ضرر داره
ا/ت: لیا صد دفعه گفتم زود زود این بچه رو نگو خوشم نمیاد
لیا: باشه مامان کوچولو(خنده)
ا/ت: از دست تو دختر
__
¥: خانم خانم (عجله)
آلیا:چته؟
¥:خانم خبر های خوب دارم(پوزخند)
آلیا: بگو
¥: معشوقه ی جئون فرار کرده الان تو ایتالیاس (لبخند موزی)
آلیا: پس معشوقه اش اینجاست آفرین بهت رابرت چطور به جئون بگیم یه معامله ای داشته باشیم (پوزخند ترسناک)
__
ا/ت: لیااا(داد)
لیا: چته خونه رو گذاشتی سرت
ا/ت: آخ ببخشید...لیا جونم میشه بریم بیرون (مظلوم)
لیا: اههه مگه میشه به این قیافه نه گفت برو آماده شو منم به یوجین خبر بدم میریم
ا/ت: هورااااا بوس بهت(بوس هوایی فرستاد)
میخواستم بدوعم ولی یادم افتاد باردارم اهههه اینم کار خوب جئون برای من ایشش
خلاصه لباس پوشیدم (اسلاید دوم) آرایش کردم رفتم پایین دیدم لیا نشسته رو کاناپه داره با یکی چت میکنه
ا/ت: کیه؟
لیا: هین ترسیدم بیشعور مثل جنا میاد سوهوعه
ا/ت: عه سلام برسون حالا پاشو بیا بریم
همین طوری با ذوق به لباس هایی که تو پاساژ بود نگاه میکردم که چشمم خورد به مغازه ی سیسمونی فروشی وارد مغازه شدم با دیدن لباس های کوچیک کوچیک که برای دختر پسر بودن لبخند رو لبم میومد
لیا: حس مادر شدن خوبه نه؟
ا/ت: یاا.. یه لحظه خوشم اومد
لیا: (خنده) باشه تو گفتی منم باور کردم
ا/ت: ایشش
از اون مغازه زدیم بیرون لیا رفت از کافه برام بستنی بگیره منم رو صندلی نشسته بودم حس میکردم یکی نگام میکنه با چشمام کل پاساژ رو گشتم ولی کسی نبود
__
آلیا: عکسش رو گرفتی؟
¥: بله خانم .....
ادامه دارد...
لایک و حمایت یادت نره کیوتم ✨🤍
این پارت رو گزارش کرده بودن دوباره گذاشتم براتون
پارت ۱۸
ویو ا/ت
دوهفته از اینکه باردارم میگذره دو دلم ،دلم نمیخواد بندازمش ولی چیکار کنم هان
لیا: ا/تم سلام مامان کوچولو (با لبخند)
ا/ت: یوجین رفته؟
لیا: اره قربونت برم بیا برات سوپ آوردم کمی بخورد این روزا هیچی نمیخوری هم برای تو هم برای اون بچه ضرر داره
ا/ت: لیا صد دفعه گفتم زود زود این بچه رو نگو خوشم نمیاد
لیا: باشه مامان کوچولو(خنده)
ا/ت: از دست تو دختر
__
¥: خانم خانم (عجله)
آلیا:چته؟
¥:خانم خبر های خوب دارم(پوزخند)
آلیا: بگو
¥: معشوقه ی جئون فرار کرده الان تو ایتالیاس (لبخند موزی)
آلیا: پس معشوقه اش اینجاست آفرین بهت رابرت چطور به جئون بگیم یه معامله ای داشته باشیم (پوزخند ترسناک)
__
ا/ت: لیااا(داد)
لیا: چته خونه رو گذاشتی سرت
ا/ت: آخ ببخشید...لیا جونم میشه بریم بیرون (مظلوم)
لیا: اههه مگه میشه به این قیافه نه گفت برو آماده شو منم به یوجین خبر بدم میریم
ا/ت: هورااااا بوس بهت(بوس هوایی فرستاد)
میخواستم بدوعم ولی یادم افتاد باردارم اهههه اینم کار خوب جئون برای من ایشش
خلاصه لباس پوشیدم (اسلاید دوم) آرایش کردم رفتم پایین دیدم لیا نشسته رو کاناپه داره با یکی چت میکنه
ا/ت: کیه؟
لیا: هین ترسیدم بیشعور مثل جنا میاد سوهوعه
ا/ت: عه سلام برسون حالا پاشو بیا بریم
همین طوری با ذوق به لباس هایی که تو پاساژ بود نگاه میکردم که چشمم خورد به مغازه ی سیسمونی فروشی وارد مغازه شدم با دیدن لباس های کوچیک کوچیک که برای دختر پسر بودن لبخند رو لبم میومد
لیا: حس مادر شدن خوبه نه؟
ا/ت: یاا.. یه لحظه خوشم اومد
لیا: (خنده) باشه تو گفتی منم باور کردم
ا/ت: ایشش
از اون مغازه زدیم بیرون لیا رفت از کافه برام بستنی بگیره منم رو صندلی نشسته بودم حس میکردم یکی نگام میکنه با چشمام کل پاساژ رو گشتم ولی کسی نبود
__
آلیا: عکسش رو گرفتی؟
¥: بله خانم .....
ادامه دارد...
لایک و حمایت یادت نره کیوتم ✨🤍
این پارت رو گزارش کرده بودن دوباره گذاشتم براتون
۲۲.۴k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.