Mrs. King p2❄️✨
توکو:بعد اینکه آقای چاکی با همون قیافه جدی سمت اتاق کارش رفت....فارل چپ چپ نگام کرد و گفت....
فارل: این دفعه قسر در رفتی.....سری بعدی قول میدم زنده نمیزارمت......
راوی:توکو اهمیتی نداد و لباس کارش ک پیشبندی قهوه ای بود رو پوشید و مشغول درست کردن شیرینی کوکی ها شد.......
.
.
.
(دوره سلطنت ایتاچی.....1892)
ندیمه:بانوی منننن......لطفا ندویید.
هانا:بیخیال دیگه.....میخام خوش بگذرونم.....
ندیمه:ولی بانوی من.....این خوش گذروندن در آخر باعث آسیب دیدنتون میشه و اینکار.....هانا وسط حرف ندیمه افتاد....هانا: این کار شایسته ی بانوی دربار نیست......خودم خوب میدونم.....لازم نی همیشه بهم بفهمونیش
ندیمه:بانوی من.....
هانا:باز چیه؟!
ندیمه:شما دیگه ب سن 19 سالگی رسیدین.....نمیخاین ازدواج کنین؟
هانا:بهت ک گفتم....من هنوز شخص مورد نظرمو پیدا نکردم.....
ندیمه:پس هرچه زودتر پیدا کنین......وگرنه عالیجناب بجاتون تصمیم میگیرن....
هانا:خیلی خب باشه.....
وزیر جنگ:بانوی منننننن......سریع بیاید اینجااااااا
هانا:آهههه.....باز شرو شد.....اومدمممممم
هانا:بله پدر با من کاری داشتین؟
وزیر جنگ:بله بانوی من.......اول از همه تولد 19 سالگیتون رو تبریک عرض میکنم.....و بعدش با اجازتون ی سوال داشتم.....
هانا:خیلی ممنونم ازتون......آمممم بله بپرسین....
ذهن هانا: میدونم میخاد چی بگه.....ولی مجبورم سکوت کنم...
وزیر جنگ:بانوی من.....دیگه وقتش هست ازدواج کنین و من براتون چند نفر رو تدارک دیدم و امروز بعد از ظهر ب دیدنتون میان....... لطفاً اگر کسیو پسندیدین بهم گزارش بدین.....
هانا:بله پدر.....چشم
ذهن هانا:آیییییییش پیرمرد خود ساخته احمقققق......چرا بدون من تصمیم میگیرییییی?!!!......مگه من دخترت نیسممممم?!!!!!.....آییییییییش......لعنت
ساعت 4 بود و من فقط دو ساعت وقت برای آماده شدن جلوی اون ولیعهد های این کشور داشتم.......با زور اونا یا ب دلخواه باید میرفتم آماده بشم......چند دقیقه نشستم تا اینکه ندیمه ها وارد شدن......جلوم تعظیم کردن و بالاخره یکیشون ب حرف درومد.....
ندیمه:بانوی من.....با اجازه میخایم برای ملاقات با ولیعهد ها آمادتون کنیم.....
هانا:باشه.......انجامش بدین....ولی خودم میخام انتخاب کنم چی بپوشم
ندیمه: چشم بانوی من.....امر، امر شماست
راوی:ندیمه ها لباس های دربار هانا رو در آوردن و و جاش کیمونو* با طرح گل های قرمز و صورتی تنش کردن و با دقت پاپیون رو از پشت براش بستن و مرخص شدن.....بعد اونا مسئول های میکاپ داخل شدن و با دقت تمام و خاصی صورت هانا رو آرایش کردن......
اول خیلی نرم روی صورتش کرم پودر ریختن و با دست پخشش کردن.......بعد کاور پوست...نوبت ب پنکیک صورت میرسید......با پنبه ای ک دورش پارچه سفیدی بسته شده بود و به چوپ کوتاهی وصل بود ک اون زمان به عنوان بِراش ازش استفاده میکردن.....کمی پودر پنکیک خود ساختشون رو روی صورت هانا پخش کردن.....
کمی آسیاب گل یاس قرمز برداشتن و به عنوان رژ گونه ب گونه های خوش فرمش میکس کردن......همون رو برای سایه چشم هم استفاده کردن و حالا صورت هانا ابهت و زیبایی خاص خودش رو گرفته بود......از آسیاب زغالسنگی ک اون موقع ازش ب عنوان خط چشم استفاده میکردن با قلم کناره چشم های هانا کشیدن تا چشم های درشتش بزرگتر دیده بشه.....در آخر هم از کرم شاتوت سرخابی برای رژ لب استفاده کردن و آرایش ،صورت هانا رو چند برابر زیبا تر کرده بود و حتی ندیمه ها هم اینو متوجه شده بودن......
بعد آرایش خودش ب طرحی ک دوست داشت موهای رنگ بٍلُندش رو باز گذاشت و روی شونه های خوش فرمش ریخت.....چتری های زیباش رو مدل داد و گذاشت روی پیشونیش پخش بشن......حالا آماده بود و نگاهی ب ساعت خورشیدی داخل حیاط انداخت......
هانا:واااااای نههههه.......دیر کردممممم
راوی:و با سرعت به سمت آلاچیق ملاقات ک پدرش اجاره کرده بود رفت و با دیدن مردی ک اونجا نشسته و چای مینوشه به سمتش رفت و احترام گذاشت.....
هانا:سلام...... معذرت میخام ک دیر رسیدم....عذر خاهیمو قبول کنین.....آقای هاروکی هستین درسته؟!
هاروکی:مشغول چای نوشیدن بودم و غرق افکارم....ک صدای نازک و دلربای زنی توجهمو به خودش جلب کرد......فکر میکردم یه رهگذره ولی با دیدنش مجذوب چشمای آبی و درشتش شدم ک ازم طلب بخشش میکرد و وقتی اسممو گفت.....دلم میخاست اون زن برای من باشه......
هانا:آقای.....هاروکی.....حواستون هست؟!
هاروکی:به خودم اومدم.....بله....معذرت میخام....غرق زیباییتون شدم بانوی من
ذهن هاروکی:واااای خدای من این زن فوق العادس.....چطور انقد زیبا و خواستنیه؟کمکم کن بدستش بیارم......
هانا:دیدم ک هنوز توی هپروته....پس برای خودم چای ریختم و آروم مشغول خوردنش شدم.....
اینم پارت دوم
اسلاید 2:هانا/اسلاید 3: کیمونوی هانا
فارل: این دفعه قسر در رفتی.....سری بعدی قول میدم زنده نمیزارمت......
راوی:توکو اهمیتی نداد و لباس کارش ک پیشبندی قهوه ای بود رو پوشید و مشغول درست کردن شیرینی کوکی ها شد.......
.
.
.
(دوره سلطنت ایتاچی.....1892)
ندیمه:بانوی منننن......لطفا ندویید.
هانا:بیخیال دیگه.....میخام خوش بگذرونم.....
ندیمه:ولی بانوی من.....این خوش گذروندن در آخر باعث آسیب دیدنتون میشه و اینکار.....هانا وسط حرف ندیمه افتاد....هانا: این کار شایسته ی بانوی دربار نیست......خودم خوب میدونم.....لازم نی همیشه بهم بفهمونیش
ندیمه:بانوی من.....
هانا:باز چیه؟!
ندیمه:شما دیگه ب سن 19 سالگی رسیدین.....نمیخاین ازدواج کنین؟
هانا:بهت ک گفتم....من هنوز شخص مورد نظرمو پیدا نکردم.....
ندیمه:پس هرچه زودتر پیدا کنین......وگرنه عالیجناب بجاتون تصمیم میگیرن....
هانا:خیلی خب باشه.....
وزیر جنگ:بانوی منننننن......سریع بیاید اینجااااااا
هانا:آهههه.....باز شرو شد.....اومدمممممم
هانا:بله پدر با من کاری داشتین؟
وزیر جنگ:بله بانوی من.......اول از همه تولد 19 سالگیتون رو تبریک عرض میکنم.....و بعدش با اجازتون ی سوال داشتم.....
هانا:خیلی ممنونم ازتون......آمممم بله بپرسین....
ذهن هانا: میدونم میخاد چی بگه.....ولی مجبورم سکوت کنم...
وزیر جنگ:بانوی من.....دیگه وقتش هست ازدواج کنین و من براتون چند نفر رو تدارک دیدم و امروز بعد از ظهر ب دیدنتون میان....... لطفاً اگر کسیو پسندیدین بهم گزارش بدین.....
هانا:بله پدر.....چشم
ذهن هانا:آیییییییش پیرمرد خود ساخته احمقققق......چرا بدون من تصمیم میگیرییییی?!!!......مگه من دخترت نیسممممم?!!!!!.....آییییییییش......لعنت
ساعت 4 بود و من فقط دو ساعت وقت برای آماده شدن جلوی اون ولیعهد های این کشور داشتم.......با زور اونا یا ب دلخواه باید میرفتم آماده بشم......چند دقیقه نشستم تا اینکه ندیمه ها وارد شدن......جلوم تعظیم کردن و بالاخره یکیشون ب حرف درومد.....
ندیمه:بانوی من.....با اجازه میخایم برای ملاقات با ولیعهد ها آمادتون کنیم.....
هانا:باشه.......انجامش بدین....ولی خودم میخام انتخاب کنم چی بپوشم
ندیمه: چشم بانوی من.....امر، امر شماست
راوی:ندیمه ها لباس های دربار هانا رو در آوردن و و جاش کیمونو* با طرح گل های قرمز و صورتی تنش کردن و با دقت پاپیون رو از پشت براش بستن و مرخص شدن.....بعد اونا مسئول های میکاپ داخل شدن و با دقت تمام و خاصی صورت هانا رو آرایش کردن......
اول خیلی نرم روی صورتش کرم پودر ریختن و با دست پخشش کردن.......بعد کاور پوست...نوبت ب پنکیک صورت میرسید......با پنبه ای ک دورش پارچه سفیدی بسته شده بود و به چوپ کوتاهی وصل بود ک اون زمان به عنوان بِراش ازش استفاده میکردن.....کمی پودر پنکیک خود ساختشون رو روی صورت هانا پخش کردن.....
کمی آسیاب گل یاس قرمز برداشتن و به عنوان رژ گونه ب گونه های خوش فرمش میکس کردن......همون رو برای سایه چشم هم استفاده کردن و حالا صورت هانا ابهت و زیبایی خاص خودش رو گرفته بود......از آسیاب زغالسنگی ک اون موقع ازش ب عنوان خط چشم استفاده میکردن با قلم کناره چشم های هانا کشیدن تا چشم های درشتش بزرگتر دیده بشه.....در آخر هم از کرم شاتوت سرخابی برای رژ لب استفاده کردن و آرایش ،صورت هانا رو چند برابر زیبا تر کرده بود و حتی ندیمه ها هم اینو متوجه شده بودن......
بعد آرایش خودش ب طرحی ک دوست داشت موهای رنگ بٍلُندش رو باز گذاشت و روی شونه های خوش فرمش ریخت.....چتری های زیباش رو مدل داد و گذاشت روی پیشونیش پخش بشن......حالا آماده بود و نگاهی ب ساعت خورشیدی داخل حیاط انداخت......
هانا:واااااای نههههه.......دیر کردممممم
راوی:و با سرعت به سمت آلاچیق ملاقات ک پدرش اجاره کرده بود رفت و با دیدن مردی ک اونجا نشسته و چای مینوشه به سمتش رفت و احترام گذاشت.....
هانا:سلام...... معذرت میخام ک دیر رسیدم....عذر خاهیمو قبول کنین.....آقای هاروکی هستین درسته؟!
هاروکی:مشغول چای نوشیدن بودم و غرق افکارم....ک صدای نازک و دلربای زنی توجهمو به خودش جلب کرد......فکر میکردم یه رهگذره ولی با دیدنش مجذوب چشمای آبی و درشتش شدم ک ازم طلب بخشش میکرد و وقتی اسممو گفت.....دلم میخاست اون زن برای من باشه......
هانا:آقای.....هاروکی.....حواستون هست؟!
هاروکی:به خودم اومدم.....بله....معذرت میخام....غرق زیباییتون شدم بانوی من
ذهن هاروکی:واااای خدای من این زن فوق العادس.....چطور انقد زیبا و خواستنیه؟کمکم کن بدستش بیارم......
هانا:دیدم ک هنوز توی هپروته....پس برای خودم چای ریختم و آروم مشغول خوردنش شدم.....
اینم پارت دوم
اسلاید 2:هانا/اسلاید 3: کیمونوی هانا
۲۶.۷k
۱۸ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.