بی رحم تر از همه/پارت ۱۹۹
شوگا: کافیه پسرا... جونگکوک شی بهم بگو ببینم تو و هانا کاراتون خوب پیش میره؟ کی عروسی رو برگزار میکنین؟
جونگکوک: واو... یادم رفت بگم...آخر هفته عروسیمونه
تهیونگ: تبریک میگم جونگکوک شی... دارم باهات فامیل میشم
جونگکوک: تهیونگ هیونگ...از این بابت خیلی خوشحالم... جیمین هیونگ میخوام برای توام زن پیدا کنم که تنها نباشی
جیمین: جونگکوکا
جونگکوک: بله
جیمین: میخوام بعد از زن گرفتنت یه مدت یه نفس راحت بکشم
شوگا: واقعا نمیدونم چجوری سالها مافیا بودیم... شماها با این کارا چجوری زنده موندین
تهیونگ: منم این سوالو دارم...
هایون: این حرفا رو بزارین واسه بعد... باید برای عروسی آماده بشیم... ببینم جونگکوک خانوادت کی میان؟
جونگکوک: فردا میان... میخوان کمک کنن
هایون: خوبه... مهموناتونو مشخص کردین؟
جونگکوک: البته... هانا هم داره مهمونای خودشو مشخص میکنه
هایون: خوبه...
جونگکوک: من باید برم... منو هانا میخوایم لباس عروسشو انتخاب کنیم
هایون: باشه بسلامت...
از زبان هانا:
منتظر جونگکوک بودم تا بیاد با هم بریم لباس عروس انتخاب کنیم... من آماده بودم... بهم زنگ زد رفتم دم در... تو ماشین نشسته بود... رفتم سوار ماشین شدم... گفتم: عزیزم یه مقدار دیر کردی
جونگکوک: ببخشید... این روزا یکم هیجانم زیاده... باعث شده فراموشی بگیرم
هانا: منو تو یکساله باهمیم نمیدونم برای چی انقد استرس همه چیو دارم
جونگکوک: نمیدونم... ولی هیونگام قبلا بهم گفتن که طبیعیه... بریم حالا؟
هانا: بریم....
وقتی رسیدیم به مزون لباس، کلی لباس عروسای قشنگ دیدم... کلی بینشون با هیجان میگشتیم... منو جونگکوک باهم دربارشون نظر دادیم... بلاخره یکیشو باهم انتخاب کردیم... رفتم که امتحانش کنم...
از زبان جونگکوک:
منتظر بودم هانا لباسشو امتحان کنه... بلاخره بیرون اومد... وقتی چشمم بهش افتاد تمام کلمات از ذهنم پر کشید...زبونم قفل شد... هانا گفت: چرا چیزی نمیگی؟ خوب نیست؟
جونگکوک: خوبه... خیلی زیبا شدی... عین فرشته ها... انقد قشنگی که نمیدونم چی باید بگم
هانا: بیا بریم جلوی آینه ببینم خودمو...
هانا جلوی آینه ایستاد و سرتاپای خودشو نگاه کرد... چرخی زد و گفت: دوسش دارم... همینو انتخاب میکنم... ولی یه چیزی کمه
جونگکوک: چی؟
هانا: الان تو آینه دارم خودمو تنهایی میبینم... عروس که تنها نمیشه
جونگکوک: البته! درست میگی...
پشت سر هانا ایستادم و دستمو دور کمرش حلقه کردم...باهم تو آینه رو نگاه کردیم و گفتم: حالا تکمیل شد....!!!
روز عروسی....
از زبان جیمین:
خانواده جونگکوک هم اومدن سئول... دیگه داشتیم آماده میشدیم برای امشب... جونگکوک خیلی هیجان داشت... برای همینم من بیشتر باهاش بودم که کمکش کنم آروم باشه... ات و هایونم همش دنبال هانا بودن... هنوزم به این همه خوشحالی عادت ندارم... ولی دارم به خودم ثابت میکنم که دیگه همه چی عوض شده...
جونگکوک: واو... یادم رفت بگم...آخر هفته عروسیمونه
تهیونگ: تبریک میگم جونگکوک شی... دارم باهات فامیل میشم
جونگکوک: تهیونگ هیونگ...از این بابت خیلی خوشحالم... جیمین هیونگ میخوام برای توام زن پیدا کنم که تنها نباشی
جیمین: جونگکوکا
جونگکوک: بله
جیمین: میخوام بعد از زن گرفتنت یه مدت یه نفس راحت بکشم
شوگا: واقعا نمیدونم چجوری سالها مافیا بودیم... شماها با این کارا چجوری زنده موندین
تهیونگ: منم این سوالو دارم...
هایون: این حرفا رو بزارین واسه بعد... باید برای عروسی آماده بشیم... ببینم جونگکوک خانوادت کی میان؟
جونگکوک: فردا میان... میخوان کمک کنن
هایون: خوبه... مهموناتونو مشخص کردین؟
جونگکوک: البته... هانا هم داره مهمونای خودشو مشخص میکنه
هایون: خوبه...
جونگکوک: من باید برم... منو هانا میخوایم لباس عروسشو انتخاب کنیم
هایون: باشه بسلامت...
از زبان هانا:
منتظر جونگکوک بودم تا بیاد با هم بریم لباس عروس انتخاب کنیم... من آماده بودم... بهم زنگ زد رفتم دم در... تو ماشین نشسته بود... رفتم سوار ماشین شدم... گفتم: عزیزم یه مقدار دیر کردی
جونگکوک: ببخشید... این روزا یکم هیجانم زیاده... باعث شده فراموشی بگیرم
هانا: منو تو یکساله باهمیم نمیدونم برای چی انقد استرس همه چیو دارم
جونگکوک: نمیدونم... ولی هیونگام قبلا بهم گفتن که طبیعیه... بریم حالا؟
هانا: بریم....
وقتی رسیدیم به مزون لباس، کلی لباس عروسای قشنگ دیدم... کلی بینشون با هیجان میگشتیم... منو جونگکوک باهم دربارشون نظر دادیم... بلاخره یکیشو باهم انتخاب کردیم... رفتم که امتحانش کنم...
از زبان جونگکوک:
منتظر بودم هانا لباسشو امتحان کنه... بلاخره بیرون اومد... وقتی چشمم بهش افتاد تمام کلمات از ذهنم پر کشید...زبونم قفل شد... هانا گفت: چرا چیزی نمیگی؟ خوب نیست؟
جونگکوک: خوبه... خیلی زیبا شدی... عین فرشته ها... انقد قشنگی که نمیدونم چی باید بگم
هانا: بیا بریم جلوی آینه ببینم خودمو...
هانا جلوی آینه ایستاد و سرتاپای خودشو نگاه کرد... چرخی زد و گفت: دوسش دارم... همینو انتخاب میکنم... ولی یه چیزی کمه
جونگکوک: چی؟
هانا: الان تو آینه دارم خودمو تنهایی میبینم... عروس که تنها نمیشه
جونگکوک: البته! درست میگی...
پشت سر هانا ایستادم و دستمو دور کمرش حلقه کردم...باهم تو آینه رو نگاه کردیم و گفتم: حالا تکمیل شد....!!!
روز عروسی....
از زبان جیمین:
خانواده جونگکوک هم اومدن سئول... دیگه داشتیم آماده میشدیم برای امشب... جونگکوک خیلی هیجان داشت... برای همینم من بیشتر باهاش بودم که کمکش کنم آروم باشه... ات و هایونم همش دنبال هانا بودن... هنوزم به این همه خوشحالی عادت ندارم... ولی دارم به خودم ثابت میکنم که دیگه همه چی عوض شده...
۱۸.۱k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.