Gate of hope &2
《دریچه امید》
ویو هیونجین^
همیشه میگفتن شنیدن حقیقت دردناکه ولی من حدس نمیزدم اینقد دردناک باشه بغض تو گلوم اونقد اذیتم میکرد که میخواستم..
ماسکو زدم بالا و از مطب خارج شدم
با درد فجیج سرم تو جام متوقف شدم بازم همون صدای لعنتی تو گوشم پخش شد
دستمو گذاشتم رو سرم و محکم فشارش دادم تا دردش متوقف شه ولی هیچ تاثیری نداشت خواستم اهمیت ندم و دوباره راه برم که دیدم خون دماغ شدم و بعد کلا خاموشی!
چهار ساعت بعد
ویو یورآ:
هیونجین آروم چشماشو باز کرد که پرستار با دیدن بیدار شدنش زود رفت بیرون و بعد از چند دقایقی با دکتر برگشت
دکتر نوری بر چشمان هیونجین گرفت و گفت:آقای هوانگ صدامو میشنوین؟منو میبینین!؟
اشکای هیونجین از چشماش به بالش ریخت یعنی اینقد وضعش بد بود؟!
هیونجین:چن ساعته بی هوشم؟(اروم)
دکتر:چهار ساعته..
هیونجین:میتونم برم؟؟
دکتر:میشه یه شب اینجا بمونین؟؟
هیونجین سری تکون داد که منشی با دکتر از اتاق خارج شدن
هیونجین سرم دستشو کند و از رو تخت برخواست اتاقو ترک و به سمت آسانسور رفت و سوار آن شد طبقه آخرو زد که در آسانسور بسته شد
پسرک تو آینه به خودش خیره شده و میخندید یعنی اون قوی ترین بود ها!چهار ساله داره همچنین فاکی رو تحمل میکنه!
از آسانسور خارج و به سمت در ورودیه پشت بوم رفت درو باز و رفت تو
هیونجین:پس این آخرین تصویر زندگیمه نه؟
خیلی زود نیست!(با بغض)خندید و ادامه داد:شاید تو زندگی بعدیم بتونم از این راز خلاص شم!
هیونجین رفت به سمت پرتگاه و به پایین خیره شد
هیونجین اشکاش برای اولین و آخرین بار جاری شد..
هیونجین:خدافظ راز کثیف خدافظ زندگی...
خواست خودشو پرت کنه که دستی پیرهنشو گرفت و مانع کار او شد...!
ویو هیونجین^
همیشه میگفتن شنیدن حقیقت دردناکه ولی من حدس نمیزدم اینقد دردناک باشه بغض تو گلوم اونقد اذیتم میکرد که میخواستم..
ماسکو زدم بالا و از مطب خارج شدم
با درد فجیج سرم تو جام متوقف شدم بازم همون صدای لعنتی تو گوشم پخش شد
دستمو گذاشتم رو سرم و محکم فشارش دادم تا دردش متوقف شه ولی هیچ تاثیری نداشت خواستم اهمیت ندم و دوباره راه برم که دیدم خون دماغ شدم و بعد کلا خاموشی!
چهار ساعت بعد
ویو یورآ:
هیونجین آروم چشماشو باز کرد که پرستار با دیدن بیدار شدنش زود رفت بیرون و بعد از چند دقایقی با دکتر برگشت
دکتر نوری بر چشمان هیونجین گرفت و گفت:آقای هوانگ صدامو میشنوین؟منو میبینین!؟
اشکای هیونجین از چشماش به بالش ریخت یعنی اینقد وضعش بد بود؟!
هیونجین:چن ساعته بی هوشم؟(اروم)
دکتر:چهار ساعته..
هیونجین:میتونم برم؟؟
دکتر:میشه یه شب اینجا بمونین؟؟
هیونجین سری تکون داد که منشی با دکتر از اتاق خارج شدن
هیونجین سرم دستشو کند و از رو تخت برخواست اتاقو ترک و به سمت آسانسور رفت و سوار آن شد طبقه آخرو زد که در آسانسور بسته شد
پسرک تو آینه به خودش خیره شده و میخندید یعنی اون قوی ترین بود ها!چهار ساله داره همچنین فاکی رو تحمل میکنه!
از آسانسور خارج و به سمت در ورودیه پشت بوم رفت درو باز و رفت تو
هیونجین:پس این آخرین تصویر زندگیمه نه؟
خیلی زود نیست!(با بغض)خندید و ادامه داد:شاید تو زندگی بعدیم بتونم از این راز خلاص شم!
هیونجین رفت به سمت پرتگاه و به پایین خیره شد
هیونجین اشکاش برای اولین و آخرین بار جاری شد..
هیونجین:خدافظ راز کثیف خدافظ زندگی...
خواست خودشو پرت کنه که دستی پیرهنشو گرفت و مانع کار او شد...!
۹.۳k
۰۶ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.