فیک:"بزار نجاتت بدم"۱۰
《علامت ها:
_ا.ت
+یونگی
*دخترک قاتل
×(این علامت برای افراد نامشخص یا سیاهی لشکر استفاده میشه)》
فلش بک:(قبل از حادسهی تیراندازی)
×الو...بفرمایید؟
*تو کی هستی؟ گوشی یونگی دستت چیکار میکنه؟
×ببخشید اشتباهی گوشی یونگی رو با خودم آوردم! کاری باهاش داشتین؟
*خوب گوش کن ببین چی میگم! به یونگی بگو ازون دختر فاصله بگیره! وگرنه تا نیم ساعت دیگه دخل اون دختره اومده..!
×چ.چی؟ ا.ت! نه!....الو؟ الو؟؟؟ لعنتی!
دختر گوشی قطع کرد و اشکی که روی صورتشو خیس میکرد رو پاک کرد.
*هع...دیگه اینجا آخر خطه کیم ا.ت! یونگی مال منه... فقط...مال من!
با خودش فکر کرد که چطوره بره بالا و ببینه چطور یونگی ا.ت رو پس میزنه! باید این خیلی صحنه دیدنی میبود
اما از قدیم گفتن...شتر در خواب بیند پنبه دانه!
.
.
.
_اون چی بلغور کرد یونگی؟ تو رو من کراشی؟
*چ.چی؟...یونگی به ا.ت...اعتراف کرده؟...
مثل عادت همیشگیش دستشو سمت دهنش برد و ناخوناشو یکی یکی از جا کند.
به قدری که دستاش خونی شده بود
این دیگه پایان کار بود...دلیلی برای رحم کردن به اون دختر... حتی برای یک دقیقه هم نمیدید
به سمت شیشه شلیک کرد تا نگاه یونگی رو از ا.ت بگیره...اما نگاه یونگی نگران تر و بیشتر از قبل به چشمای ا.ت گره خورد
گلولهی زهرآگینشو به سمت سر ا.ت نشونه رفت
اما لحظهی نگاهش به یونگی افتاد و بغض گلوشو فشار داد...
*نه...نه یونگیا!...گریه نکن! خواهش میکنم...
دستش آروم شل شد و پایین اومد...پایین و پایین تر
تا به قلبش رسید!
*لعنت بهت دخترهی عوضی!
بدون اینکه به بهم خودم هدف گیریش نگاه کنه شلیک کرد و اسلحهشو انداخت... دیگه دستاش توان نگه داشتن اسلحه رو نداشت
بعد سریع ازونجا دور شد تا گریه های یونگی رو برای یه دختر دیگه نبینه.
.
.
.
با دست پاهای لرزون خودشو به اتاق ا.ت و یونگی رسوند...ولی دیگه دیر شده بود!
قبل دور کردن یونگی از ا.ت...ا.ت قلبشو از دست داده بود و داشت توی خون میغلتید
×نه! ا.ت...
با حس گناهی عمیق به بدن غرق در خون ا.ت زل زد و بعد چند ثانیه سرشو از شرمندگی پایین انداخت که یهو چشمش به اسلحهی روی زمین افتاد
از روی زمین برش داشت نگاهش کرد
×این برای کشتن دختری مثل اون...یکم زیاده روی نبود؟...
.
.
.
×آقای دکتر چرا نمیشه؟؟؟
٪گفتم که باید شخص مرگ مغزی شده باشه تا بشه قلبشو به بیمار بدیم
×آخه منکه فرم اهدا رو پر کردم حالا که خودم راضیم شما بیخیال نمیشید!
٪آقای محترم مکنه نمیتونم جون یه آدمو بگیرم بدم به یه روبه قبله!
×مطمئنید؟ باشه!
اسلحه رو درآورد و روی پیشونیش گذاشت
×فقط قول بده...زود قلبمو بهش برسونی!
حتی برای شلیک کردن لحظهای تردید نکرد و گلولهای رو که به سمت مغزش نشونه گرفته بود رو رها کرد.
حالا گمونم دیگه احساس گناه نمیکرد..!
بدن نحیف و بیجونش روی زمین افتاده بود و تو دستش اسلحه و دست دیگش برگهی اهدای عضو به خون آغشته شده و یه نامه بود.
÷د...دکتر چیشده! پرستارارو خبر کنید!
٪بالاخره کار خودشو کرد...بگید به دکتر کانگ که یکی حاضر شد قلبشو به کیم ا.ت بده... ببرینش اتاق عمل...
.
.
.
계속
بخاطر تاخیر های مداومم از همتون معذرت میخوام ببخشید که منتظرتون گذاشتم ولی امروز چندتا باهم گذاشتم امیدوارم که لذت ببرید! با اینکه چند تا پارت گذاشتم اما زیر همشون کامنت بزاریدا! منتظرم شنیدن نظراتتون هستم...
"کیم شاینا"
_ا.ت
+یونگی
*دخترک قاتل
×(این علامت برای افراد نامشخص یا سیاهی لشکر استفاده میشه)》
فلش بک:(قبل از حادسهی تیراندازی)
×الو...بفرمایید؟
*تو کی هستی؟ گوشی یونگی دستت چیکار میکنه؟
×ببخشید اشتباهی گوشی یونگی رو با خودم آوردم! کاری باهاش داشتین؟
*خوب گوش کن ببین چی میگم! به یونگی بگو ازون دختر فاصله بگیره! وگرنه تا نیم ساعت دیگه دخل اون دختره اومده..!
×چ.چی؟ ا.ت! نه!....الو؟ الو؟؟؟ لعنتی!
دختر گوشی قطع کرد و اشکی که روی صورتشو خیس میکرد رو پاک کرد.
*هع...دیگه اینجا آخر خطه کیم ا.ت! یونگی مال منه... فقط...مال من!
با خودش فکر کرد که چطوره بره بالا و ببینه چطور یونگی ا.ت رو پس میزنه! باید این خیلی صحنه دیدنی میبود
اما از قدیم گفتن...شتر در خواب بیند پنبه دانه!
.
.
.
_اون چی بلغور کرد یونگی؟ تو رو من کراشی؟
*چ.چی؟...یونگی به ا.ت...اعتراف کرده؟...
مثل عادت همیشگیش دستشو سمت دهنش برد و ناخوناشو یکی یکی از جا کند.
به قدری که دستاش خونی شده بود
این دیگه پایان کار بود...دلیلی برای رحم کردن به اون دختر... حتی برای یک دقیقه هم نمیدید
به سمت شیشه شلیک کرد تا نگاه یونگی رو از ا.ت بگیره...اما نگاه یونگی نگران تر و بیشتر از قبل به چشمای ا.ت گره خورد
گلولهی زهرآگینشو به سمت سر ا.ت نشونه رفت
اما لحظهی نگاهش به یونگی افتاد و بغض گلوشو فشار داد...
*نه...نه یونگیا!...گریه نکن! خواهش میکنم...
دستش آروم شل شد و پایین اومد...پایین و پایین تر
تا به قلبش رسید!
*لعنت بهت دخترهی عوضی!
بدون اینکه به بهم خودم هدف گیریش نگاه کنه شلیک کرد و اسلحهشو انداخت... دیگه دستاش توان نگه داشتن اسلحه رو نداشت
بعد سریع ازونجا دور شد تا گریه های یونگی رو برای یه دختر دیگه نبینه.
.
.
.
با دست پاهای لرزون خودشو به اتاق ا.ت و یونگی رسوند...ولی دیگه دیر شده بود!
قبل دور کردن یونگی از ا.ت...ا.ت قلبشو از دست داده بود و داشت توی خون میغلتید
×نه! ا.ت...
با حس گناهی عمیق به بدن غرق در خون ا.ت زل زد و بعد چند ثانیه سرشو از شرمندگی پایین انداخت که یهو چشمش به اسلحهی روی زمین افتاد
از روی زمین برش داشت نگاهش کرد
×این برای کشتن دختری مثل اون...یکم زیاده روی نبود؟...
.
.
.
×آقای دکتر چرا نمیشه؟؟؟
٪گفتم که باید شخص مرگ مغزی شده باشه تا بشه قلبشو به بیمار بدیم
×آخه منکه فرم اهدا رو پر کردم حالا که خودم راضیم شما بیخیال نمیشید!
٪آقای محترم مکنه نمیتونم جون یه آدمو بگیرم بدم به یه روبه قبله!
×مطمئنید؟ باشه!
اسلحه رو درآورد و روی پیشونیش گذاشت
×فقط قول بده...زود قلبمو بهش برسونی!
حتی برای شلیک کردن لحظهای تردید نکرد و گلولهای رو که به سمت مغزش نشونه گرفته بود رو رها کرد.
حالا گمونم دیگه احساس گناه نمیکرد..!
بدن نحیف و بیجونش روی زمین افتاده بود و تو دستش اسلحه و دست دیگش برگهی اهدای عضو به خون آغشته شده و یه نامه بود.
÷د...دکتر چیشده! پرستارارو خبر کنید!
٪بالاخره کار خودشو کرد...بگید به دکتر کانگ که یکی حاضر شد قلبشو به کیم ا.ت بده... ببرینش اتاق عمل...
.
.
.
계속
بخاطر تاخیر های مداومم از همتون معذرت میخوام ببخشید که منتظرتون گذاشتم ولی امروز چندتا باهم گذاشتم امیدوارم که لذت ببرید! با اینکه چند تا پارت گذاشتم اما زیر همشون کامنت بزاریدا! منتظرم شنیدن نظراتتون هستم...
"کیم شاینا"
۴۰.۶k
۲۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.