شوهر مریم چند ماه بود که در بیمارستان بستری بود. بیشتر وق
شوهر مریم چند ماه بود که در بیمارستان بستری بود. بیشتر وقت ها در کما بود و گاهی چشمانش را باز می کرد و کمی هوشیار می شد. امّا در تمام این مدّت، مریم هر روز در کنار بسترش بود.یک روز که او دوباره هوشیاریش را به دست آورد از مریم خواست که نزدیک تر بیاید. مریم صندلیش را به تخت چسباند و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد تا صدای او را بشنود. … شوهر مریم که صدایش بسیار ضعیف بود در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگی گفت: «تو در تمام لحظات بد زندگی در کنارم بوده ای. وقتی که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودی. وقتی که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودی. وقتی خانه مان را از دست دادیم، باز هم تو پیشم بودی. الان هم که سلامتیم به خطر افتاده باز تو همیشه در کنارم هستی. و می دونی چی می خوام بگم؟» مریم در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت: «چی می خوای بگی عزیزم؟»
شوهر مریم گفت: «فکر می کنم وجود تو برای من بدشانسی میاره!»
شوهر مریم گفت: «فکر می کنم وجود تو برای من بدشانسی میاره!»
۹۵۲
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.