خاطرات تو
خاطرات تو: ۳۲
بالاخره به کتابخونه رسیدند، تا وارد کتابخونه شدند پسرک لبخند درشتی زد.
پسرک بانگ سو-بین را دید که درحال دستمال کشیدن، قفسه بود
جی هیون: سو-بین هیونگ!
بانگ سو-بین رویش را برگرداند.
سوبین: آن جی، سلام.
سوبین درحالی دستمال را روی پیشخوان گذاشت به سمت جی هیون می آمد گفت، یکدفعه متوجه پسر کنار آن جی شد.
بانگ نگاهی از سر تا پا به پسر بغل آن جی انداخت و بعد لبخند زد.
سوبین: اسم شما چیه پسر خوشتیپ ؟
کیم دای برای یه لحظه هول کرد، اما بعد سریع برای ادای احترام خم شد و بعد گفت.
دای هیون: من کیم دای هیون هستم هم کلاسی...
پسر کمی فکر کرد و بعد ادامه داد.
دای هیون: دوست آن جی هیون!
سوبین لبخند اش هر لحظه بزرگ تر می گفت.
بانگ: خب، پس کیم دای هیونی که این پسر ما همش ازش تعریف می کرد تو هستی.
جی هیون: هیونگ!
بانگ: چیه خب؟!
کیم دای لبخند کوچکی زد.
جی هیون: خب دیگه هیونگ...ما بریم درس بخونیم!
آن جی درحالی که با کلافگی حرف میز، دای هیون را به سمت میز کنارش هول میداد.
دو پسر روی صندلی و رو به روی هم نشستند.
پسر ها کتاب هایشان را در آوردن و شروع به خواندن کردند.
-_-_-_-_-_-_-
سکوت...سکوت...سکوت...و همچنان سکوت.
انگار دهان دو پسر را دوخته بودند و نمی توانستند صحبت کنند!
یکدفعه جی هیون خمیازه کشید، خوابآلود بنظر می آمد.
پسرک دو دستانش را به بالا کشید، گوشی اش را از داخل جیب شلوارش در آورد، صفحه آن را روشن کرد و به او نگاه کرد.
« 19:13 _ 16 , 8 , 2014 »
کیم دای لبخندی زد و به پسرک نگاه کرد.
دای هیون: خسته شدی، نه؟
پسرک گوشی اش را داخل جیب اش گذاشت.
جی هیون: آره...چطوره دیگه برگردیم خونه هامون.
پسر سری تکان داد، و بعد هردو شروع کردند به جمع کردند وسایل خودشان.
جی هیون: هیونگ، ما دیگه میریم.
بانگ: که اینطور، باشه خدافظ.
دو پسر خداحافظی کردند و بعد از کتابخانه بیرون آمدند.
هوا کم، کم داشت تاریک می شد و پسر هرچه زود تر باید به خانه می رفتند.
جی هیون: گشنت نیست؟
کیم دای: چرا اتفاقا خیلی گشنمه.
جی هیون: یکم جلو تر یه سوپری هست موقع اومدن فکر کنم دیدیش...
کیم دای: آره.
جی هیون: پس بریم اونجا.
دای هیون« باشه » ای گفت و بعد به سمت سوپر مارکت رفتند.
-_-_-_-_-_-_-_-_-
بالاخره جی هیون با یک کیسه بزرگ خوراکی از سوپر مارکت بیرون آمد.
کیم دای: چه خبر...چرا انقدر چیز، میز خریدی؟!
دای هیون که واقعاً متعجب شده بود گفت.
جی هیون: خب گفتم یکم بیشتر بگیرم دیگه...
جی هیون این را گفت و بعد یک شیرموز از داخل پلاستیک در آورد، و بعد به سمت کیم دای پرت کرد.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
بالاخره به کتابخونه رسیدند، تا وارد کتابخونه شدند پسرک لبخند درشتی زد.
پسرک بانگ سو-بین را دید که درحال دستمال کشیدن، قفسه بود
جی هیون: سو-بین هیونگ!
بانگ سو-بین رویش را برگرداند.
سوبین: آن جی، سلام.
سوبین درحالی دستمال را روی پیشخوان گذاشت به سمت جی هیون می آمد گفت، یکدفعه متوجه پسر کنار آن جی شد.
بانگ نگاهی از سر تا پا به پسر بغل آن جی انداخت و بعد لبخند زد.
سوبین: اسم شما چیه پسر خوشتیپ ؟
کیم دای برای یه لحظه هول کرد، اما بعد سریع برای ادای احترام خم شد و بعد گفت.
دای هیون: من کیم دای هیون هستم هم کلاسی...
پسر کمی فکر کرد و بعد ادامه داد.
دای هیون: دوست آن جی هیون!
سوبین لبخند اش هر لحظه بزرگ تر می گفت.
بانگ: خب، پس کیم دای هیونی که این پسر ما همش ازش تعریف می کرد تو هستی.
جی هیون: هیونگ!
بانگ: چیه خب؟!
کیم دای لبخند کوچکی زد.
جی هیون: خب دیگه هیونگ...ما بریم درس بخونیم!
آن جی درحالی که با کلافگی حرف میز، دای هیون را به سمت میز کنارش هول میداد.
دو پسر روی صندلی و رو به روی هم نشستند.
پسر ها کتاب هایشان را در آوردن و شروع به خواندن کردند.
-_-_-_-_-_-_-
سکوت...سکوت...سکوت...و همچنان سکوت.
انگار دهان دو پسر را دوخته بودند و نمی توانستند صحبت کنند!
یکدفعه جی هیون خمیازه کشید، خوابآلود بنظر می آمد.
پسرک دو دستانش را به بالا کشید، گوشی اش را از داخل جیب شلوارش در آورد، صفحه آن را روشن کرد و به او نگاه کرد.
« 19:13 _ 16 , 8 , 2014 »
کیم دای لبخندی زد و به پسرک نگاه کرد.
دای هیون: خسته شدی، نه؟
پسرک گوشی اش را داخل جیب اش گذاشت.
جی هیون: آره...چطوره دیگه برگردیم خونه هامون.
پسر سری تکان داد، و بعد هردو شروع کردند به جمع کردند وسایل خودشان.
جی هیون: هیونگ، ما دیگه میریم.
بانگ: که اینطور، باشه خدافظ.
دو پسر خداحافظی کردند و بعد از کتابخانه بیرون آمدند.
هوا کم، کم داشت تاریک می شد و پسر هرچه زود تر باید به خانه می رفتند.
جی هیون: گشنت نیست؟
کیم دای: چرا اتفاقا خیلی گشنمه.
جی هیون: یکم جلو تر یه سوپری هست موقع اومدن فکر کنم دیدیش...
کیم دای: آره.
جی هیون: پس بریم اونجا.
دای هیون« باشه » ای گفت و بعد به سمت سوپر مارکت رفتند.
-_-_-_-_-_-_-_-_-
بالاخره جی هیون با یک کیسه بزرگ خوراکی از سوپر مارکت بیرون آمد.
کیم دای: چه خبر...چرا انقدر چیز، میز خریدی؟!
دای هیون که واقعاً متعجب شده بود گفت.
جی هیون: خب گفتم یکم بیشتر بگیرم دیگه...
جی هیون این را گفت و بعد یک شیرموز از داخل پلاستیک در آورد، و بعد به سمت کیم دای پرت کرد.
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-
خدافظ
۲.۲k
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.