فیک کوک (سرنوشت من)پارت۳۵
از زبان ا/ت
کاش دوروغ نمیگفتی که ولم نمیکنی..کاش.......
یه روز اومد خونه اعصبی بود چندتا برگه تو دستش بود.. گفت : ا/ت بیا تو اتاقم
همگی از این حال و روزش در تعجب بودیم
با نگاه های تعجب انگیز همه رفتم بالا وارد اتاقش شدم دستاش رو سرش بود با صدای بستن در به خودش اومد بلند شد و اومد سمتم و برگه های دستش رو داد بهم و گفت : ا/ت امضاشون کن
یه نگاه به برگه کردم بعدش نگاهم رو دادم به جونگ کوک و گفتم : اینا..چی هستن ؟
انگار گفتنش سخت بود براش یه بار دیگه پرسیدم که داد زد و گفت : طلاق..اینا برگه های طلاقن حالا امضاشون کن
باورم نمیشه چرا..چرا باید اینکار رو کنه
با لکنت گفتم : چی..چرا..چرا ؟
گفت : ا/ت فقط امضاشون کن و از اینجا برو همین
از زبان جونگ کوک
اینقدری قدرت نداشتم تا ازش مراقبت کنم..اگر میخواستم اونم مثل میسو از دست ندم باید همین کار رو میکردم باید بی رحمانه رفتار میکردم...اون دلش از من می شکست اما خودش سالم میموند
از زبان ا/ت
با اینکه میدونستم یه روز همچین اتفاقی میوفته دل بهش بسته بودم و هر روز بیشتر از دیروز عاشقش میشدم.. چشمام داشت بهش التماس میکرد که همچین کاری رو نکنه اما غرورم نمیزاشت گفتم : بدون دلیل امضا نمیکنم..چرا باید همچین کاری رو بکنیم ؟
خیلی بی رحمانه گفت : چون ما به درد هم نمیخوریم..چون از یه سطح ذهنی نیستیم هرکس باید با کسی باشه که برای اون ساخته شده نه با کسی که درکش نمیکنه
اشک چشمام نمیزاشتن پلک بزنم که بالاخره پلک زدم و اشکام سرازیر شدن اما با خنده تلخی و گفتم : باید از اولش میرفتم اصلا همون تنهایی و اعذاب کشیدن حقته باید هر ثانیه توی تنهایی خودت باشی و اعذاب بکشی چون خودت جهنمی و یه شیطانی بیش نیستی ( دختره احمق بچم فرشتَس 😑🔪)
با حرص رفتم سمته میزش خودکارش رو برداشتم و برگه ها رو امضا کردم گفتم : این روز و کاری که باهام کردی رو خوب یادت بمونه..
از اتاق خارج شدم و رفتم تمام وسایلم رو جمع کردم قبل از رفتن خوب به اتاق نگاه کردم و انگشترم رو گذاشتم روی میز آرایش اما قصد داشتم گردنبندی که بهم داده بود رو با خودم ببرم..چرا چون با تمام اینا بازم دوسش داشتم..
(۳ سال بعد)
.....
کاش دوروغ نمیگفتی که ولم نمیکنی..کاش.......
یه روز اومد خونه اعصبی بود چندتا برگه تو دستش بود.. گفت : ا/ت بیا تو اتاقم
همگی از این حال و روزش در تعجب بودیم
با نگاه های تعجب انگیز همه رفتم بالا وارد اتاقش شدم دستاش رو سرش بود با صدای بستن در به خودش اومد بلند شد و اومد سمتم و برگه های دستش رو داد بهم و گفت : ا/ت امضاشون کن
یه نگاه به برگه کردم بعدش نگاهم رو دادم به جونگ کوک و گفتم : اینا..چی هستن ؟
انگار گفتنش سخت بود براش یه بار دیگه پرسیدم که داد زد و گفت : طلاق..اینا برگه های طلاقن حالا امضاشون کن
باورم نمیشه چرا..چرا باید اینکار رو کنه
با لکنت گفتم : چی..چرا..چرا ؟
گفت : ا/ت فقط امضاشون کن و از اینجا برو همین
از زبان جونگ کوک
اینقدری قدرت نداشتم تا ازش مراقبت کنم..اگر میخواستم اونم مثل میسو از دست ندم باید همین کار رو میکردم باید بی رحمانه رفتار میکردم...اون دلش از من می شکست اما خودش سالم میموند
از زبان ا/ت
با اینکه میدونستم یه روز همچین اتفاقی میوفته دل بهش بسته بودم و هر روز بیشتر از دیروز عاشقش میشدم.. چشمام داشت بهش التماس میکرد که همچین کاری رو نکنه اما غرورم نمیزاشت گفتم : بدون دلیل امضا نمیکنم..چرا باید همچین کاری رو بکنیم ؟
خیلی بی رحمانه گفت : چون ما به درد هم نمیخوریم..چون از یه سطح ذهنی نیستیم هرکس باید با کسی باشه که برای اون ساخته شده نه با کسی که درکش نمیکنه
اشک چشمام نمیزاشتن پلک بزنم که بالاخره پلک زدم و اشکام سرازیر شدن اما با خنده تلخی و گفتم : باید از اولش میرفتم اصلا همون تنهایی و اعذاب کشیدن حقته باید هر ثانیه توی تنهایی خودت باشی و اعذاب بکشی چون خودت جهنمی و یه شیطانی بیش نیستی ( دختره احمق بچم فرشتَس 😑🔪)
با حرص رفتم سمته میزش خودکارش رو برداشتم و برگه ها رو امضا کردم گفتم : این روز و کاری که باهام کردی رو خوب یادت بمونه..
از اتاق خارج شدم و رفتم تمام وسایلم رو جمع کردم قبل از رفتن خوب به اتاق نگاه کردم و انگشترم رو گذاشتم روی میز آرایش اما قصد داشتم گردنبندی که بهم داده بود رو با خودم ببرم..چرا چون با تمام اینا بازم دوسش داشتم..
(۳ سال بعد)
.....
۱۲۰.۰k
۱۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.