گس لایتر/پارت ۲۱۲
اسلاید بعد: بایول
بعد از جر و بحث با مادر به سمت اتاقش برگشت اما احساس کرد صدای گریه ی ضعیفی از اتاق بایول شنیده میشه...
با باز کردن در متوجه جونگ هون شد که بیدار شده... حتما از صدای بلندشون از خواب پریده بود...
با عجله سمتش رفت و بغلش کرد...
یون ها اونو توی بغلش تکون میداد و سعی در آروم کردنش داشت...
در آغوش کشیدن بچه ی معصومی که هیچ آگاهی ای از اطرافش نداشت بدون شک برای همه حس خوشایندی میاورد...
برای آروم کردنش باید کاری میکرد...
اطراف تخت رو نگاه کرد و شیشه شیر جونگ هون رو دید... روی تخت نشست و جونگ هون رو روی پاش نشوند... شیشه شیر رو جلوی دهنش گرفت و اون هم دوتا دستای کوچیکش رو اطرافش گذاشت...
حالا به آرومی مشغول خوردن شیر شد و دیگه گریه نکرد...
یون ها آروم با خودش حرف میزد... شیر خوردن جونگ هون رو نگاه میکرد و زیر لب حرفای تلخی رو به زبون میاورد...
یون ها: جدیدا خیلی چشمات شبیه پدرت شده جونگ هونا... گاهی اوقات هم درست مثل بایول میشی.... هنوز نمیدونم از لحاظ اخلاقی بیشتر به کدومشون بردی.... ولی امیدوارم تو مثل پدرت نشی... چون فک نمیکنم اونموقع دیگه اندازه ی امروز دوست داشته باشم...
در حال صحبت بود ولی به طور ناخودآگاه ایده ای از ذهنش عبور کرد که بنظرش چندان غیر منطقی نمیومد... حتی میتونست مفید هم باشه!... به هر حال از دیدگاهش برای وضعیت روحی بد بایول میتونست خیلی مفید باشه...
از روی تخت بلند شد و لپ جونگ هون رو بوسید...
یون ها: بریم قربونت برم... باید با یه آدم مهم تماس بگیریم... توام پیشم باشی خوبه....
***********
برای دومین بار و بعد از مدتها دوباره جلوی مطب تراپیستی برگشت که کارت ویزیتشو قبلا پیدا کرده بود....
همینطور که قدمهای آهسته برمیداشت به یاد آورد که وقتی کارت ویزیت رو پیدا کرد چطور ساده لوحانه نادیدش گرفته بود و حتی وقتی تا در مطب اومده بود با دیدن نایون منصرف شد و برگشت...
اما همه ی اون رفتارا و ساده از کنار ماجراها گذشتن از سر جهالت نبود... از سر عشق بود!..
از ترس این که آشیونه ی امنش دچار خللی بشه فقط مثبت ترین حالت ممکن رو باور میکرد... تا خلاص بشه از شر افکاری که عشقش رو زیر سوال میبردن... برای اون جونگکوک تبدیل به بت بزرگ پرستیدنی ای شده بود که از نظر بایول اشتباه در امورش ممکن نبود... عاشقانه میپرستیدش!... ولی حالا کافر شده بود... چون جونگکوک خدا نبود پس خدایی کردن هم نمیدونست... بایول حالا کافری بود در برابر خدایی که خودش ساخته!!!
تازه متوجه شده بود که زیادی خوش بین بودن در هرچیزی حقیقت تلخ رو عوض نمیکنه!... همه چیز همونطور بی رحمانه جلو میره و کسیکه خودش رو فریب داده بزرگترین ضرر رو متحمل میشه!....
وارد مطب که شد نگاه آشفتشو به اطراف میچرخوند...
منشی با دیدنش صداش زد....
منشی: خانوم؟ چطوری میتونم کمکتون کنم؟....
بایول نگاهشو از نقاشی روی دیوار که ظاهرا مفهومی روانشناختی داشت گرفت و رو به منشی گفت: میخوام با خانوم دکتر صحبت کنم
منشی: وقت قبلی دارین؟
بایول: نه
منشی: آشناشون هستین یا کسی معرفی کرده؟
بایول: هیچکدوم!
منشی: پس باید صبر کنین نفر بعدی هم مشاورش انجام بشه بعد شما میتونین برین
بایول: چقد طول میکشه؟
منشی: حدود یکساعت و نیم!....
لبهاشو روی هم فشار داد و چشماشو بست و سعی در کنترل خودش داشت...
با اینکه عصبانی بود هنوز هم با آرامش صحبت میکرد...
بایول: من فقط ۱۰ دقیقه کار دارم... زیاد وقتشونو نمیگیرم!
منشی: متاسفم... نمیتونم حق کسیو ضایع کنم....
دستی به موهاش کشید و با صدای بلندتری که منشی رو شوکه کرد حرفشو زد...
بایول: تا چن لحظه پیش داشتی از آشنا و معرف حرف میزدی ولی حالا نمیتونی کاری کنی!....
با اینکه توی تمام عمرش از اسم خانوادگیش برای جلو بردن کارش استفاده نکرده بود اما این بار صبرش لبریز شده بود و نمیتونست جلوی خودشو بگیره....
بایول: چطوری جرئت میکنی ایم بایول رو رد کنی!... تا...
میخواست تهدیدش کنه که با صدای زنی که با عصبانیت از پشت سرش از اتاق بیرون اومد میخکوب شد...
-اینجا چه خبره؟....
بعد از جر و بحث با مادر به سمت اتاقش برگشت اما احساس کرد صدای گریه ی ضعیفی از اتاق بایول شنیده میشه...
با باز کردن در متوجه جونگ هون شد که بیدار شده... حتما از صدای بلندشون از خواب پریده بود...
با عجله سمتش رفت و بغلش کرد...
یون ها اونو توی بغلش تکون میداد و سعی در آروم کردنش داشت...
در آغوش کشیدن بچه ی معصومی که هیچ آگاهی ای از اطرافش نداشت بدون شک برای همه حس خوشایندی میاورد...
برای آروم کردنش باید کاری میکرد...
اطراف تخت رو نگاه کرد و شیشه شیر جونگ هون رو دید... روی تخت نشست و جونگ هون رو روی پاش نشوند... شیشه شیر رو جلوی دهنش گرفت و اون هم دوتا دستای کوچیکش رو اطرافش گذاشت...
حالا به آرومی مشغول خوردن شیر شد و دیگه گریه نکرد...
یون ها آروم با خودش حرف میزد... شیر خوردن جونگ هون رو نگاه میکرد و زیر لب حرفای تلخی رو به زبون میاورد...
یون ها: جدیدا خیلی چشمات شبیه پدرت شده جونگ هونا... گاهی اوقات هم درست مثل بایول میشی.... هنوز نمیدونم از لحاظ اخلاقی بیشتر به کدومشون بردی.... ولی امیدوارم تو مثل پدرت نشی... چون فک نمیکنم اونموقع دیگه اندازه ی امروز دوست داشته باشم...
در حال صحبت بود ولی به طور ناخودآگاه ایده ای از ذهنش عبور کرد که بنظرش چندان غیر منطقی نمیومد... حتی میتونست مفید هم باشه!... به هر حال از دیدگاهش برای وضعیت روحی بد بایول میتونست خیلی مفید باشه...
از روی تخت بلند شد و لپ جونگ هون رو بوسید...
یون ها: بریم قربونت برم... باید با یه آدم مهم تماس بگیریم... توام پیشم باشی خوبه....
***********
برای دومین بار و بعد از مدتها دوباره جلوی مطب تراپیستی برگشت که کارت ویزیتشو قبلا پیدا کرده بود....
همینطور که قدمهای آهسته برمیداشت به یاد آورد که وقتی کارت ویزیت رو پیدا کرد چطور ساده لوحانه نادیدش گرفته بود و حتی وقتی تا در مطب اومده بود با دیدن نایون منصرف شد و برگشت...
اما همه ی اون رفتارا و ساده از کنار ماجراها گذشتن از سر جهالت نبود... از سر عشق بود!..
از ترس این که آشیونه ی امنش دچار خللی بشه فقط مثبت ترین حالت ممکن رو باور میکرد... تا خلاص بشه از شر افکاری که عشقش رو زیر سوال میبردن... برای اون جونگکوک تبدیل به بت بزرگ پرستیدنی ای شده بود که از نظر بایول اشتباه در امورش ممکن نبود... عاشقانه میپرستیدش!... ولی حالا کافر شده بود... چون جونگکوک خدا نبود پس خدایی کردن هم نمیدونست... بایول حالا کافری بود در برابر خدایی که خودش ساخته!!!
تازه متوجه شده بود که زیادی خوش بین بودن در هرچیزی حقیقت تلخ رو عوض نمیکنه!... همه چیز همونطور بی رحمانه جلو میره و کسیکه خودش رو فریب داده بزرگترین ضرر رو متحمل میشه!....
وارد مطب که شد نگاه آشفتشو به اطراف میچرخوند...
منشی با دیدنش صداش زد....
منشی: خانوم؟ چطوری میتونم کمکتون کنم؟....
بایول نگاهشو از نقاشی روی دیوار که ظاهرا مفهومی روانشناختی داشت گرفت و رو به منشی گفت: میخوام با خانوم دکتر صحبت کنم
منشی: وقت قبلی دارین؟
بایول: نه
منشی: آشناشون هستین یا کسی معرفی کرده؟
بایول: هیچکدوم!
منشی: پس باید صبر کنین نفر بعدی هم مشاورش انجام بشه بعد شما میتونین برین
بایول: چقد طول میکشه؟
منشی: حدود یکساعت و نیم!....
لبهاشو روی هم فشار داد و چشماشو بست و سعی در کنترل خودش داشت...
با اینکه عصبانی بود هنوز هم با آرامش صحبت میکرد...
بایول: من فقط ۱۰ دقیقه کار دارم... زیاد وقتشونو نمیگیرم!
منشی: متاسفم... نمیتونم حق کسیو ضایع کنم....
دستی به موهاش کشید و با صدای بلندتری که منشی رو شوکه کرد حرفشو زد...
بایول: تا چن لحظه پیش داشتی از آشنا و معرف حرف میزدی ولی حالا نمیتونی کاری کنی!....
با اینکه توی تمام عمرش از اسم خانوادگیش برای جلو بردن کارش استفاده نکرده بود اما این بار صبرش لبریز شده بود و نمیتونست جلوی خودشو بگیره....
بایول: چطوری جرئت میکنی ایم بایول رو رد کنی!... تا...
میخواست تهدیدش کنه که با صدای زنی که با عصبانیت از پشت سرش از اتاق بیرون اومد میخکوب شد...
-اینجا چه خبره؟....
۲۶.۲k
۰۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.