* * زندگی متفاوت
🐾پارت 83
#paniz
تصورش برام خیلیی سخت بود ببینم کسی که دوسش دارم داره یع کسی
دیگه رو لمس میکنه یه درد بی درمان بود
که فقط با کاراش و رفتاراش درد منو بیشتر میکرد یه نفس عمیق کشیدم قراره بیشتر از اینا کلی اتفاق بین اونا بیوفته چمدونم از زیر تخت اوردم بیرون
گذاشتم رو تخت فردا میرفتم خونمون پیش داداشم
پیش مهشاد حتی دلم واسه عمو معین و خاله ندا خیلی تنگ شده بود قرار برگردم پیشه اونا
کتاب هام و لباسام جمع کردم تموم که شد گذاشتم شون پیش در و یه شلوار و با یه پیرهن طوسی گذاشتم واسه فردا بپوشم روی تخت دراز کشید
یه نفس عمیق کشیدم
چقدر سختی کشیدم تو این تقریبا 1 سال مث یک قرن گذشت واسه من قرار سر پا بشم
ولی وقتی یه لحظه فکرم ازاد میشه به ساحل و رضا فک میکنم هنوز واسم یه کابوس بود
فقط خدا خدا میکردم یه خواب باشه و من بیدار شم ولی این حقیقت
نداشت یه کابوس واقعیی بود که تا اخر با من هستش و قشنگ زخمش رو قلبم میموند جوری اون
زخم هک شده بود قلبم که هیچی دوایی رو زخمم دوا نمیکرد افکارم پس زدم بر اینکه خودم سرگرم کنم میرم پایین تا به خاله سوگی کمک کنم نگاهی به خودم تو ایینه کرد موهام از پشت باز کردم و شونه اشون کردم و دوباره از پشت با کش
بستم از پله ها رفتم پایین و رفتم اشپزخونه خاله داشت غذا درست میکرد
پانیذ:خاله کاری نداری منم انجام بدم
خاله که تازه متوجه من شدبرگشت سمتم
خاله سوگی:عع اینجایی دخترم نه کاری نداریمم
میدونستم خیلی کار دار ولی نمیگه
پانیذ:خالهه کار داری ولی نمیگی منم که حوصله ام سر رفته بگو دیگه
خاله نگاهی مهربونی بهم انداخت
خاله سوگی:باش دختر بیا این سالاد درست کن دسر هم میدم تو درست کنی
رفتم گونش بوسیدمم
پانیذ:مرسی
وسایل سالاد گذاشتم رو میز درست شون کردم کاهو ها رو برداشتم شروع کردم به خورد کردن که دیانا اومد تو اشپزخونه
دیانا:ععه پانیذ اینجایی
پانیذ:اره چطور مگه
دیانا:گفتم اگه حوصله ات سر رفته بیام پیشت
پانیذ:نه دارم به خاله کمک میکنم دیانا هم اومد نشست رو صندلی اشپزخونه کاهو های خورد شده رو ریختم تو دوتا ظرف ها رفتم سراغ بقیه
ارسلان هم بهمون ملحق شد و با اب و تاب داشت از دستپخت خاله سوگی تعریف میکرد و بعضی موقع ها هم ناخونک میزد به سیب زمینی ها
ارسلان:خاله دستم سوخت چرا با قاشق داغ میزنه اخه
مث بچهای 6_7 ساله شده بود
خاله سوگی : تا تو باشی دست نزنی بچه
دیانا:خاله راس میگه دست بچم سوخت ووییی من بمیرم برات بیا پیشم
ارسلان رفت پیشه دیانا نشست
خاله سوگی:نگاش کن توروخداا دختر تو به جای اینکه به بچه ایی که داری بدنیا میاری بگی بچم داری به این درخت میگی
دیانا:خاله اصن دلت میاد
خاله نگاه پر تاسفی بهشون کرد مشغول کارش شد منم سالاد تموم کردم رفتم تا دسر درست کنم
#paniz
تصورش برام خیلیی سخت بود ببینم کسی که دوسش دارم داره یع کسی
دیگه رو لمس میکنه یه درد بی درمان بود
که فقط با کاراش و رفتاراش درد منو بیشتر میکرد یه نفس عمیق کشیدم قراره بیشتر از اینا کلی اتفاق بین اونا بیوفته چمدونم از زیر تخت اوردم بیرون
گذاشتم رو تخت فردا میرفتم خونمون پیش داداشم
پیش مهشاد حتی دلم واسه عمو معین و خاله ندا خیلی تنگ شده بود قرار برگردم پیشه اونا
کتاب هام و لباسام جمع کردم تموم که شد گذاشتم شون پیش در و یه شلوار و با یه پیرهن طوسی گذاشتم واسه فردا بپوشم روی تخت دراز کشید
یه نفس عمیق کشیدم
چقدر سختی کشیدم تو این تقریبا 1 سال مث یک قرن گذشت واسه من قرار سر پا بشم
ولی وقتی یه لحظه فکرم ازاد میشه به ساحل و رضا فک میکنم هنوز واسم یه کابوس بود
فقط خدا خدا میکردم یه خواب باشه و من بیدار شم ولی این حقیقت
نداشت یه کابوس واقعیی بود که تا اخر با من هستش و قشنگ زخمش رو قلبم میموند جوری اون
زخم هک شده بود قلبم که هیچی دوایی رو زخمم دوا نمیکرد افکارم پس زدم بر اینکه خودم سرگرم کنم میرم پایین تا به خاله سوگی کمک کنم نگاهی به خودم تو ایینه کرد موهام از پشت باز کردم و شونه اشون کردم و دوباره از پشت با کش
بستم از پله ها رفتم پایین و رفتم اشپزخونه خاله داشت غذا درست میکرد
پانیذ:خاله کاری نداری منم انجام بدم
خاله که تازه متوجه من شدبرگشت سمتم
خاله سوگی:عع اینجایی دخترم نه کاری نداریمم
میدونستم خیلی کار دار ولی نمیگه
پانیذ:خالهه کار داری ولی نمیگی منم که حوصله ام سر رفته بگو دیگه
خاله نگاهی مهربونی بهم انداخت
خاله سوگی:باش دختر بیا این سالاد درست کن دسر هم میدم تو درست کنی
رفتم گونش بوسیدمم
پانیذ:مرسی
وسایل سالاد گذاشتم رو میز درست شون کردم کاهو ها رو برداشتم شروع کردم به خورد کردن که دیانا اومد تو اشپزخونه
دیانا:ععه پانیذ اینجایی
پانیذ:اره چطور مگه
دیانا:گفتم اگه حوصله ات سر رفته بیام پیشت
پانیذ:نه دارم به خاله کمک میکنم دیانا هم اومد نشست رو صندلی اشپزخونه کاهو های خورد شده رو ریختم تو دوتا ظرف ها رفتم سراغ بقیه
ارسلان هم بهمون ملحق شد و با اب و تاب داشت از دستپخت خاله سوگی تعریف میکرد و بعضی موقع ها هم ناخونک میزد به سیب زمینی ها
ارسلان:خاله دستم سوخت چرا با قاشق داغ میزنه اخه
مث بچهای 6_7 ساله شده بود
خاله سوگی : تا تو باشی دست نزنی بچه
دیانا:خاله راس میگه دست بچم سوخت ووییی من بمیرم برات بیا پیشم
ارسلان رفت پیشه دیانا نشست
خاله سوگی:نگاش کن توروخداا دختر تو به جای اینکه به بچه ایی که داری بدنیا میاری بگی بچم داری به این درخت میگی
دیانا:خاله اصن دلت میاد
خاله نگاه پر تاسفی بهشون کرد مشغول کارش شد منم سالاد تموم کردم رفتم تا دسر درست کنم
۱۹.۲k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.