《 پوزخند 》The last part
ویو ات :
سریع دویدم و از عمارت خارج شدم .
بارون میومد . با تمام سرعت میدویدم . گریم گرفته بود .
ریملم با گریم قاطی شده بود . هوا تاریک شده بود . من با لباس عروس خیس توی خیابونا
پرسه میزدم و گربه میکردم . چه بلایی بود سرم اومده ؟ کی اینکارو کرده ؟
ویو کوک :
میدونستم نباید به اون دختر اعتماد میکردم . از عمارت خارج شد .
همه مات و مبهوت به من خیره شده بودن . چند دقیقه همینجوری گذشت .
کوک : پیداش کنید ( داد عصبی )
عصبی و ناراحت بودم . کجا رفته بود ؟ مهمونا رفتن . من همونجا نشستم و گریه کردم .
ویو ات :
کنار خیابون نشسته بودم و گریه میکردم .
حتما جونگ کوک چند نفرو فرستاده دنبالم که پیدام کنن و بکشنم .
چرا ؟ تازه زندگیم آروم شده بود .
کفشام رو در آورده بودم و با پای برهنه توی خیابونا ، زیر بارون راه میرفتم .
چشمام سیاهی رفت .
چشمام رو آروم باز کردم . توی یک اتاق تاریک بودم .
دستام بسته نبود . در باز بود . رفتم بیرون . عمارت جونگ کوک بود .
آروم آروم رفتم پایین . وقتی رسیدم پایین پله ها صدای کفش اومد .
جونگ کوک بود . حالش خوب نبود . کت و شلوار پوشیده بود .
۳ تا دکمه بالای پیراهنش باز بود . کرواتش رو باز کرده بود .
کوک : تو چیکار کردی ات . چیکار کردی ..... ( آروم )
هیچی نگفتم . حرفام فقط وضعیت بدتر میکردم
کوک : ها ؟ یه چیزی بگو لعنتی ( داد عصبی و ناراحت )
تفنگ دستش بود . دیگه جرعت قدیم رو نداشتم . هیچی نگفتم
کوک : چطور اینکارو کردی ؟( اربده )
ات : ........
کوک : میدونستم بهم چی گذشت ؟ بقیه میگن با یک دختر هر*زه ازدواج کرده ( ناراحت عصبی )
تفنگ رو بالا آورد و منو نشونه گرفت .
کوک : یک چیزی بگو لعنتی وگرنه شلیک میکنم ( اربده )
اون شلیک نمیکنه ...... نه ........ نمیکنه من مطمئنم .
صدای تفنگش اومد .
دیگه هیچ صدایی نشنیدم . دستام تکون نمیخورد .
کوک پوزخندی زد . هیچوقت اون پوزخندو یادم نمیره .
این سرنوشتم بود ؟ سرم رو پایین کردم ......
لباس عروس خونی ..... قبلا فکر میکردم فقط توی فیلمهاست که مردم روز عروسیشون
میمیرن . ولی ..... این فیلم نیست ..... کاش بیدار شم و ببینم همه ی اینا خواب بوده .
کاش بیدار شم و ببینم فقط یک خواب مزخرف بوده .
ولی ، این پایان داستان بود ؟
_________
میدونم پایان خوبی نبود نیاید جرم بدید ولی دیگه .....
سریع دویدم و از عمارت خارج شدم .
بارون میومد . با تمام سرعت میدویدم . گریم گرفته بود .
ریملم با گریم قاطی شده بود . هوا تاریک شده بود . من با لباس عروس خیس توی خیابونا
پرسه میزدم و گربه میکردم . چه بلایی بود سرم اومده ؟ کی اینکارو کرده ؟
ویو کوک :
میدونستم نباید به اون دختر اعتماد میکردم . از عمارت خارج شد .
همه مات و مبهوت به من خیره شده بودن . چند دقیقه همینجوری گذشت .
کوک : پیداش کنید ( داد عصبی )
عصبی و ناراحت بودم . کجا رفته بود ؟ مهمونا رفتن . من همونجا نشستم و گریه کردم .
ویو ات :
کنار خیابون نشسته بودم و گریه میکردم .
حتما جونگ کوک چند نفرو فرستاده دنبالم که پیدام کنن و بکشنم .
چرا ؟ تازه زندگیم آروم شده بود .
کفشام رو در آورده بودم و با پای برهنه توی خیابونا ، زیر بارون راه میرفتم .
چشمام سیاهی رفت .
چشمام رو آروم باز کردم . توی یک اتاق تاریک بودم .
دستام بسته نبود . در باز بود . رفتم بیرون . عمارت جونگ کوک بود .
آروم آروم رفتم پایین . وقتی رسیدم پایین پله ها صدای کفش اومد .
جونگ کوک بود . حالش خوب نبود . کت و شلوار پوشیده بود .
۳ تا دکمه بالای پیراهنش باز بود . کرواتش رو باز کرده بود .
کوک : تو چیکار کردی ات . چیکار کردی ..... ( آروم )
هیچی نگفتم . حرفام فقط وضعیت بدتر میکردم
کوک : ها ؟ یه چیزی بگو لعنتی ( داد عصبی و ناراحت )
تفنگ دستش بود . دیگه جرعت قدیم رو نداشتم . هیچی نگفتم
کوک : چطور اینکارو کردی ؟( اربده )
ات : ........
کوک : میدونستم بهم چی گذشت ؟ بقیه میگن با یک دختر هر*زه ازدواج کرده ( ناراحت عصبی )
تفنگ رو بالا آورد و منو نشونه گرفت .
کوک : یک چیزی بگو لعنتی وگرنه شلیک میکنم ( اربده )
اون شلیک نمیکنه ...... نه ........ نمیکنه من مطمئنم .
صدای تفنگش اومد .
دیگه هیچ صدایی نشنیدم . دستام تکون نمیخورد .
کوک پوزخندی زد . هیچوقت اون پوزخندو یادم نمیره .
این سرنوشتم بود ؟ سرم رو پایین کردم ......
لباس عروس خونی ..... قبلا فکر میکردم فقط توی فیلمهاست که مردم روز عروسیشون
میمیرن . ولی ..... این فیلم نیست ..... کاش بیدار شم و ببینم همه ی اینا خواب بوده .
کاش بیدار شم و ببینم فقط یک خواب مزخرف بوده .
ولی ، این پایان داستان بود ؟
_________
میدونم پایان خوبی نبود نیاید جرم بدید ولی دیگه .....
۱۲.۳k
۲۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.