شاهزاده اهریمنی پارت 7
شاهزاده اهریمنی پارت 7
شدو ❤️🖤 :
خورشید دیگه طلوع کرده بود و اون آسمون تیره و بی روح رو روشن کرده بود .
سونیک و سیلور خواب بودن .
از اتاق بیرون اومدم و دنبال اتاق رایا گشتم .
اتاق های کاخ خیلی زیاد بودن پیدا کردن یه اتاق بین شاید صد تا اتاق خیلی سخت بود .
دیگه کم کم از پیدا کردن اتاق ناامید شده بودم .
تو راهرو وایسادم و به یه تابلو نگاه کردم .
سیاهی کامل .... با دوتا چشم سرخ .
صدایی از پشتم اومد .
ـ ازش خوشت اومده ؟
انگار یه بدن داخل سایه ها بود و .... همون چشم های سرخ داخل نقاشی رو داشت .
بدن از داخل سایه ها به سمت نور حرکت کرد .
رایا بود .
ـ منو ترسوندی .
رایا ـ واقعا ؟
نیشخند زد .
ـ ها ها خیلی بامزه ای .
رایا ـ چه داداشی بداخلاقی دارم . باید یکوچولو مهربون تر باشی .
ـ چجوری اینقدر سرزنده ای ؟ به بلک و فضای کاخ نمیخوره که باعث شده باشه اینجوری بزرگ شده باشی .
رایا ـ نمیدونم... شاید چون دختر عجیبی ام .
و نگاهش به نگاهم گره خورد .
ـ شاید ....
یه لبخند از گوشه لبش زد .
اولین لبخند مهربونی بود که ازش میدیدم..... خالی از شیطنت .
یهو دستمو گرفت و دویید .
ـ کجا میریم ؟
رایا ـ دنبالم بیا .
یه شنل مشکی بهم داد .
رایا ـ بیا ... بپوش .
با حالت سوالی نگاهش کردم .
رایا ـ بیخیال میخوایم بریم بیرون کسی نباید مارو بشناسه .
و شنل رو با عجله انداخت و کلاهشو روی سرش کشید .
وسط شهر بودیم .
ـ امممم ... رایا یه سوال دارم .
رایا ـ هوم ؟
ـ چرا نباید مارو بشناسن ؟
رایا ـ پدر دشمن ها و رقیب های زیادی داره که میخوان سرنگونش کنن حتی بین مردم قلمرو خودش . حتی هر کدوم از ارواح داخل کاخ میتونن نفوذی های شیاطین یا خدایان دیگه برای کشتن پدر باشن .
ـ یعنی بلک نمیتونه از خودش محافظت کنه ؟
لحنم تمسخر آمیزه .
رایا نگاه سردی بهم انداخت .
رایا ـ مقابله با خدایان و شیاطین اونقدرام آسون نیست پسر جون .
و دوباره به راه افتاد .
دنبالش رفتم ولی سعی کردم فاصله م رو حفظ کنم .
رایا ـ چرا بهش نمیگی پدر ؟
ـ اون پدر من نیست ...
با یه حالت سوالی نگاهم میکنه .
ـ کدوم پدری سعی میکنه پسرشو بکشه ؟
رایا ـ پدر من .
میخنده .
رایا ـ بیا ....
به سمت یه چرخ میره .
به چرخ یه عالمه خنجر با شکل های مختلف بسته شده بود .
رایا دو تا چاقوی تقریبا بلند و مثلثی شکل رو برداشت .
یکی روی دسته ش پروانه ای اسکلتی و اون یکی یه مار . چشم های مار از یاقوت کبود بود و به رنگ آبی میدرخشید .
رایا ـ بگیر .
ـ اینا واسه چی هستن ؟
رایا ـ امشب نیازمون میشن .
شدو ❤️🖤 :
خورشید دیگه طلوع کرده بود و اون آسمون تیره و بی روح رو روشن کرده بود .
سونیک و سیلور خواب بودن .
از اتاق بیرون اومدم و دنبال اتاق رایا گشتم .
اتاق های کاخ خیلی زیاد بودن پیدا کردن یه اتاق بین شاید صد تا اتاق خیلی سخت بود .
دیگه کم کم از پیدا کردن اتاق ناامید شده بودم .
تو راهرو وایسادم و به یه تابلو نگاه کردم .
سیاهی کامل .... با دوتا چشم سرخ .
صدایی از پشتم اومد .
ـ ازش خوشت اومده ؟
انگار یه بدن داخل سایه ها بود و .... همون چشم های سرخ داخل نقاشی رو داشت .
بدن از داخل سایه ها به سمت نور حرکت کرد .
رایا بود .
ـ منو ترسوندی .
رایا ـ واقعا ؟
نیشخند زد .
ـ ها ها خیلی بامزه ای .
رایا ـ چه داداشی بداخلاقی دارم . باید یکوچولو مهربون تر باشی .
ـ چجوری اینقدر سرزنده ای ؟ به بلک و فضای کاخ نمیخوره که باعث شده باشه اینجوری بزرگ شده باشی .
رایا ـ نمیدونم... شاید چون دختر عجیبی ام .
و نگاهش به نگاهم گره خورد .
ـ شاید ....
یه لبخند از گوشه لبش زد .
اولین لبخند مهربونی بود که ازش میدیدم..... خالی از شیطنت .
یهو دستمو گرفت و دویید .
ـ کجا میریم ؟
رایا ـ دنبالم بیا .
یه شنل مشکی بهم داد .
رایا ـ بیا ... بپوش .
با حالت سوالی نگاهش کردم .
رایا ـ بیخیال میخوایم بریم بیرون کسی نباید مارو بشناسه .
و شنل رو با عجله انداخت و کلاهشو روی سرش کشید .
وسط شهر بودیم .
ـ امممم ... رایا یه سوال دارم .
رایا ـ هوم ؟
ـ چرا نباید مارو بشناسن ؟
رایا ـ پدر دشمن ها و رقیب های زیادی داره که میخوان سرنگونش کنن حتی بین مردم قلمرو خودش . حتی هر کدوم از ارواح داخل کاخ میتونن نفوذی های شیاطین یا خدایان دیگه برای کشتن پدر باشن .
ـ یعنی بلک نمیتونه از خودش محافظت کنه ؟
لحنم تمسخر آمیزه .
رایا نگاه سردی بهم انداخت .
رایا ـ مقابله با خدایان و شیاطین اونقدرام آسون نیست پسر جون .
و دوباره به راه افتاد .
دنبالش رفتم ولی سعی کردم فاصله م رو حفظ کنم .
رایا ـ چرا بهش نمیگی پدر ؟
ـ اون پدر من نیست ...
با یه حالت سوالی نگاهم میکنه .
ـ کدوم پدری سعی میکنه پسرشو بکشه ؟
رایا ـ پدر من .
میخنده .
رایا ـ بیا ....
به سمت یه چرخ میره .
به چرخ یه عالمه خنجر با شکل های مختلف بسته شده بود .
رایا دو تا چاقوی تقریبا بلند و مثلثی شکل رو برداشت .
یکی روی دسته ش پروانه ای اسکلتی و اون یکی یه مار . چشم های مار از یاقوت کبود بود و به رنگ آبی میدرخشید .
رایا ـ بگیر .
ـ اینا واسه چی هستن ؟
رایا ـ امشب نیازمون میشن .
۳.۷k
۱۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.