pawn/ادامه پارت۷۶
از زبان نویسنده:
روز بعد...
دوهی طبق معمول زود بیدار شده بود... سراغ اتاق ا/ت رفت... به آرومی در زد... وقتی هیچ جوابی نشنید به آرومی دستگیره ی در رو پایین کشید... فک میکرد ممکنه ات خواب باشه... وقتی روی تخت ندیدش کاملا درو باز کرد و داخل اتاقو نگاه کرد... اثری ازش نبود... مضطرب شد... رفت سمت حموم اتاقش... اونجا هم نبود!... در کمدش باز بود... لحظه ای که میخواست از اتاق بیرون بره چشمش به کمد خالی افتاد... یک دفعه شوک شد و دستشو روی دهنش گذاشت... در همه ی کمدها رو باز کرد... خالی بود!... مثل کسی که جنون آنی بگیره شروع به گشتن اتاقش کرد... هیچکدوم از لباساش... گوشی... پاسپورت... و کارت شناسایی و ... سر جا نبود... چشمش به یه کاغذ افتاد... تا خورد بود... گوشه ی میز بود... از ترس میلرزید... دستشو سمت کاغذ برد... یه نامه بود... از طرف ا/ت!!! بازش کرد:
لحظه ای که دارین این نامه رو میخونین احتمالا توی این کشور نیستم... و خیلی از شما دور شدم... منو ببخشید که شما رو دچار چنین شوک بزرگی میکنم... ولی چاره ای نیست... قلب من شکسته... از همه ی شما شکسته... شماها که سالهاست از خواسته ی دل من باخبر بودین و اهمیتی ندادین... شماها که دیدین توان فراموش کردن کسیو که عشقش توی سراسر وجودم ریشه زده ندارم ولی بازم مانعم شدین... این ها به کنار!... پا رو از این هم فراتر گذاشتین و کاری کردین به چشم کسیکه عاشقشم بد جلوه کنم... و با سهل انگاری باعث قربانی شدن بی گناه ترین آدم بین خودمون شدین... آفرین! موفق شدین... !
متأسفانه من نمیتونم بین کسایی زندگی کنم که هیچوقت باورم نکردن و همیشه برای من مانع بودن...
حالا هم تصمیم گرفتم هرچه که بود و نبود رو رها کنم... به دنبال یه زندگی جدید فارغ از آدمای کهنه برم
و در آخر... هرگز دنبالم نگردین... چون هرگز نمیتونید منو پیدا کنید....
روز بعد...
دوهی طبق معمول زود بیدار شده بود... سراغ اتاق ا/ت رفت... به آرومی در زد... وقتی هیچ جوابی نشنید به آرومی دستگیره ی در رو پایین کشید... فک میکرد ممکنه ات خواب باشه... وقتی روی تخت ندیدش کاملا درو باز کرد و داخل اتاقو نگاه کرد... اثری ازش نبود... مضطرب شد... رفت سمت حموم اتاقش... اونجا هم نبود!... در کمدش باز بود... لحظه ای که میخواست از اتاق بیرون بره چشمش به کمد خالی افتاد... یک دفعه شوک شد و دستشو روی دهنش گذاشت... در همه ی کمدها رو باز کرد... خالی بود!... مثل کسی که جنون آنی بگیره شروع به گشتن اتاقش کرد... هیچکدوم از لباساش... گوشی... پاسپورت... و کارت شناسایی و ... سر جا نبود... چشمش به یه کاغذ افتاد... تا خورد بود... گوشه ی میز بود... از ترس میلرزید... دستشو سمت کاغذ برد... یه نامه بود... از طرف ا/ت!!! بازش کرد:
لحظه ای که دارین این نامه رو میخونین احتمالا توی این کشور نیستم... و خیلی از شما دور شدم... منو ببخشید که شما رو دچار چنین شوک بزرگی میکنم... ولی چاره ای نیست... قلب من شکسته... از همه ی شما شکسته... شماها که سالهاست از خواسته ی دل من باخبر بودین و اهمیتی ندادین... شماها که دیدین توان فراموش کردن کسیو که عشقش توی سراسر وجودم ریشه زده ندارم ولی بازم مانعم شدین... این ها به کنار!... پا رو از این هم فراتر گذاشتین و کاری کردین به چشم کسیکه عاشقشم بد جلوه کنم... و با سهل انگاری باعث قربانی شدن بی گناه ترین آدم بین خودمون شدین... آفرین! موفق شدین... !
متأسفانه من نمیتونم بین کسایی زندگی کنم که هیچوقت باورم نکردن و همیشه برای من مانع بودن...
حالا هم تصمیم گرفتم هرچه که بود و نبود رو رها کنم... به دنبال یه زندگی جدید فارغ از آدمای کهنه برم
و در آخر... هرگز دنبالم نگردین... چون هرگز نمیتونید منو پیدا کنید....
۲۲.۰k
۱۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.