Seven (part 27)
ناگهان بغضش ترکید و این است آن نقطه ای که دخترک خودش را برای مدت ها نگه داشت بود.
اشک از تمام صورت و گردن دختر پایین می آمد.
جئون دختر را در آغوش گرفت. پشتش را مالش داد.
"گریه کن ا'ت بزار خالی شی.
من همیشه اینجام که تو بغل من گریه کنی."
حال اشک های دختر لباس جئون را خیس کرده بود و تمام دردش تبدیل به هق هق های بلندش شده بود.
_حال_
دختر از شدت گریه، در بغل جئون بیهوش شد.
دختر را به صندلی شاگرد برد. صندلی را به حالت خوابیده تغییر داد.
تا عمارت رانندگی کرد.
"الو.. دکتر سلام"
"آقای جئون، اتفاقی افتاده؟"
" خودتو برسون عمارت.. خیلی زود."
" چشم."
_حال_
دخترک روی تخت دراز کشیده بود و دکتر سرُم را به دست دختر وصل کرد.
"حالش چطوره؟ کی خوب میشه؟"
"آقای جئون به ایشون فشار عصبی وارد شده، در واقع... خب تشخیص من اینه که (Panic attack) بوده."
" ی...یعنی چی؟
راه درمانش چیه؟"
"راه درمانش رو بهتون میگم. در ضمن چند تا قرص هم براشون تجویز میکنم. بهتره خیلی زود دست به کار بشیم تا اوضاع وخیم نشه."
"ممنونم."
" ازتون خواهش میکنم، سعی کنید برنامه خوابش رو تنظیم کنید و یعنی خواب کافی داشته باشن. مصرف کافئین، نوشیدنی های الکلی و محرک ها هم براشون محدود کنید، بهتره بگم اصلا نباید لب بزنند.
یوگا و مدیتیشن میتونه خیلی کمک کننده باشه."
" متوجه شدم. تمام تلاش خودم رو می کنم که کمکش کنم."
" خیلی عالیه."
دکتر نسخه را نوشت و تحویل جئون داد.
"بفرمایید. اینم از نسخه داروها.
براشون نوشتم چه ساعتی هایی باید دارو هارو مصرف کنن."
متشکرم."
" با من امر دیگه ای ندارید؟"
" مرخصی!"
بعد از رفتن دکتر ، صدای در اتاق بلند شد.
"بله؟"
"میتونم بیا تو؟"
"آره ماریا بیا."
" چه اتفاقی افتاده؟"
" ا'ت حالش خوب نیست. دلیلش رو نمیدونم اما باید تمام تلاشمون رو بکنیم که حالش هرچه سریعتر بهبود پیدا کنه. تو میتونی به ا'ت کمک کنی ماریا. روت حساب باز کردم."
"چشم.... هر چی شما بگید."
"خوبه، آفرین. دختر حرف گوش کنی هستی. حالا مواظب ا'ت باش
برم داروهاشو بگیرم."
ماریا سری تکان داد و کنار تخت نشست و منتظر تمام شدن سرُم بود.
نگاه به ا'ت کرد. مثل خواهر بزرگتر نداشته اش بود. تو این مدت
حواسش به ماریا بود... تمام و کمال.
_ ساعت ۶ صبح _
در خواب بود که با حمله عصبی از خواب پرید.
کابوس دیده بود. بدنش خیس بود...خیس عرق.
دست و پاهایش یخ بود و بدنش لرزان.
خواست از تخت بلند شود که دید دست ماریا دور مچش حلقه شده و مواظبش ست.
لبخندی زد...حتی ماریا تو خواب هم حواسش بود.
حلقه دستش را محکمتر کرد.
ا'ت با تمام زور دست ماریا را از دور مچش آزاد کرد.
از روی تخت بلند شد و پتویی روی ماریا انداخت.
هوا روشن بود.
نگاهی به ساعت روی دیوار کرد.
ساعت ۷:۰۰ صبح رو نشان می داد. به سمت حمام رفت.
اشک از تمام صورت و گردن دختر پایین می آمد.
جئون دختر را در آغوش گرفت. پشتش را مالش داد.
"گریه کن ا'ت بزار خالی شی.
من همیشه اینجام که تو بغل من گریه کنی."
حال اشک های دختر لباس جئون را خیس کرده بود و تمام دردش تبدیل به هق هق های بلندش شده بود.
_حال_
دختر از شدت گریه، در بغل جئون بیهوش شد.
دختر را به صندلی شاگرد برد. صندلی را به حالت خوابیده تغییر داد.
تا عمارت رانندگی کرد.
"الو.. دکتر سلام"
"آقای جئون، اتفاقی افتاده؟"
" خودتو برسون عمارت.. خیلی زود."
" چشم."
_حال_
دخترک روی تخت دراز کشیده بود و دکتر سرُم را به دست دختر وصل کرد.
"حالش چطوره؟ کی خوب میشه؟"
"آقای جئون به ایشون فشار عصبی وارد شده، در واقع... خب تشخیص من اینه که (Panic attack) بوده."
" ی...یعنی چی؟
راه درمانش چیه؟"
"راه درمانش رو بهتون میگم. در ضمن چند تا قرص هم براشون تجویز میکنم. بهتره خیلی زود دست به کار بشیم تا اوضاع وخیم نشه."
"ممنونم."
" ازتون خواهش میکنم، سعی کنید برنامه خوابش رو تنظیم کنید و یعنی خواب کافی داشته باشن. مصرف کافئین، نوشیدنی های الکلی و محرک ها هم براشون محدود کنید، بهتره بگم اصلا نباید لب بزنند.
یوگا و مدیتیشن میتونه خیلی کمک کننده باشه."
" متوجه شدم. تمام تلاش خودم رو می کنم که کمکش کنم."
" خیلی عالیه."
دکتر نسخه را نوشت و تحویل جئون داد.
"بفرمایید. اینم از نسخه داروها.
براشون نوشتم چه ساعتی هایی باید دارو هارو مصرف کنن."
متشکرم."
" با من امر دیگه ای ندارید؟"
" مرخصی!"
بعد از رفتن دکتر ، صدای در اتاق بلند شد.
"بله؟"
"میتونم بیا تو؟"
"آره ماریا بیا."
" چه اتفاقی افتاده؟"
" ا'ت حالش خوب نیست. دلیلش رو نمیدونم اما باید تمام تلاشمون رو بکنیم که حالش هرچه سریعتر بهبود پیدا کنه. تو میتونی به ا'ت کمک کنی ماریا. روت حساب باز کردم."
"چشم.... هر چی شما بگید."
"خوبه، آفرین. دختر حرف گوش کنی هستی. حالا مواظب ا'ت باش
برم داروهاشو بگیرم."
ماریا سری تکان داد و کنار تخت نشست و منتظر تمام شدن سرُم بود.
نگاه به ا'ت کرد. مثل خواهر بزرگتر نداشته اش بود. تو این مدت
حواسش به ماریا بود... تمام و کمال.
_ ساعت ۶ صبح _
در خواب بود که با حمله عصبی از خواب پرید.
کابوس دیده بود. بدنش خیس بود...خیس عرق.
دست و پاهایش یخ بود و بدنش لرزان.
خواست از تخت بلند شود که دید دست ماریا دور مچش حلقه شده و مواظبش ست.
لبخندی زد...حتی ماریا تو خواب هم حواسش بود.
حلقه دستش را محکمتر کرد.
ا'ت با تمام زور دست ماریا را از دور مچش آزاد کرد.
از روی تخت بلند شد و پتویی روی ماریا انداخت.
هوا روشن بود.
نگاهی به ساعت روی دیوار کرد.
ساعت ۷:۰۰ صبح رو نشان می داد. به سمت حمام رفت.
۱۰.۸k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.