برده کوچک ارباب
فصل یک
پارت ۵
انرژیم واسه ی دادن پارت خیلی بیشتره پس منتظر پارت های بعدی باشید
+هر دوتاشون یه اندازه ولی
دازای سادیسمی تره
و آکوتاگوا قوی تر
بخوام بهتر بگم یکی از یکی بد تر
خوب رسیدیم
من یه زنگ به دازای بزنم
مکالمه*
+الو
دازای:بنال
+م..من و چویا رسیدیم
دازای:اوووو sکsی کوچولوم رسید
الان کونیکیدا رو میفرستم
(کونیکیدا دستیار و خدمتکار درجه یک دازایه)
ویو دازای:
بالاخره sکsی کوچولوم اومد
باید به کونیکیدا زنگ بزنم
مکالمه*
دازای:الو کونیکیدا
اون دختره که بrدم شده بود
یه تیر خالی کردم تو سرش
جنازشو همونجا بزار بمونه
برو دنبال بrده ی جدیدم
جلوی دره
منم یکم دیگه میام
کونیکیدا: بله ارباب
ویو کونیکیدا:
خب باید آماده میشدم برم جلوی در باغ عمارت
رفت*(حال ندارم توضیح بدم به بزرگی خودتون ببخشید دوست داریدم نبخشید)
+سلام کونیکیدا سان
کونیکیدا:سلام
اوو میبینم هrزه کوچولو رو آوردی
(علامت کونیکیدا=)
+میشه نگید هrزه
=اوو میبینم غیرتی شدی
دازای رسید*
اوه خدای من sکsی کوچولوی منو نگا کن
ویو چویا
*با گفتن کلمه ی sکsی سرخ شدم
جلومو نگاه کردم که دازای اومد سمتم
(علامت دازای")
"میبینم هیچی نشده سرخ شدی
*دیگه متمعن بودم فرقی با گوجه نداشتم
دازای سرمو بالا گرفت
و فریاد زد
کونیکیدا بیا موهای این پسره رو بگیر
و اونم بدون اطلاف وقت اومد
موهامو بالا گرفت و گفتم
*ولم کنن
به موهام دست نزن
اینو گفتمو دیدم به دازای نگاه کرد
دازای هم با چشمش بهش اجازه ی کاری که من نمیدونستم رو داد
موهامو گرفت و کشید در حدی که
کلی مو از ریشه کنده شدن
و توی صورتم فریاد زد
تو حق نداری اینجوری نه با من نه با اربابت حرف بزنی
با دستام تف های روی صورتمو پاک کردمو هیچی نگفتم
پارت ۵
انرژیم واسه ی دادن پارت خیلی بیشتره پس منتظر پارت های بعدی باشید
+هر دوتاشون یه اندازه ولی
دازای سادیسمی تره
و آکوتاگوا قوی تر
بخوام بهتر بگم یکی از یکی بد تر
خوب رسیدیم
من یه زنگ به دازای بزنم
مکالمه*
+الو
دازای:بنال
+م..من و چویا رسیدیم
دازای:اوووو sکsی کوچولوم رسید
الان کونیکیدا رو میفرستم
(کونیکیدا دستیار و خدمتکار درجه یک دازایه)
ویو دازای:
بالاخره sکsی کوچولوم اومد
باید به کونیکیدا زنگ بزنم
مکالمه*
دازای:الو کونیکیدا
اون دختره که بrدم شده بود
یه تیر خالی کردم تو سرش
جنازشو همونجا بزار بمونه
برو دنبال بrده ی جدیدم
جلوی دره
منم یکم دیگه میام
کونیکیدا: بله ارباب
ویو کونیکیدا:
خب باید آماده میشدم برم جلوی در باغ عمارت
رفت*(حال ندارم توضیح بدم به بزرگی خودتون ببخشید دوست داریدم نبخشید)
+سلام کونیکیدا سان
کونیکیدا:سلام
اوو میبینم هrزه کوچولو رو آوردی
(علامت کونیکیدا=)
+میشه نگید هrزه
=اوو میبینم غیرتی شدی
دازای رسید*
اوه خدای من sکsی کوچولوی منو نگا کن
ویو چویا
*با گفتن کلمه ی sکsی سرخ شدم
جلومو نگاه کردم که دازای اومد سمتم
(علامت دازای")
"میبینم هیچی نشده سرخ شدی
*دیگه متمعن بودم فرقی با گوجه نداشتم
دازای سرمو بالا گرفت
و فریاد زد
کونیکیدا بیا موهای این پسره رو بگیر
و اونم بدون اطلاف وقت اومد
موهامو بالا گرفت و گفتم
*ولم کنن
به موهام دست نزن
اینو گفتمو دیدم به دازای نگاه کرد
دازای هم با چشمش بهش اجازه ی کاری که من نمیدونستم رو داد
موهامو گرفت و کشید در حدی که
کلی مو از ریشه کنده شدن
و توی صورتم فریاد زد
تو حق نداری اینجوری نه با من نه با اربابت حرف بزنی
با دستام تف های روی صورتمو پاک کردمو هیچی نگفتم
۷.۰k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.