دختر خوانده ی هیولا پارت هفده
•••دختر خوانده ی هیولا•••
•••پارت هفده•••
"الیزابت"
بعد شام رفتم توی اتاقم. رو تخت دراز کشیدم. پتو رو کشیدم رو خودم و به سقف خیره شدم. بابا... یه روزه که پیشت نیستم... ولی حس میکنم که کنارمی.. تمام لحظه ها... از اینجا به بهشت، شبت بخیر.
چشمامو بستم و به اتفاقای امروز فکر کردم که کم کم خوابم برد...
•–پـنج سـال بـعد–•
"الیزابت"
پنج سال از اون روز میگذره، روزی که من با امی، به عنوان یه یتیم پیش سونیک و شدو اومدم. روزی که زندگی من به کل عوض شد و الان عضوی از خانواده ی سریع ترین خارپشت.. سونیک، قوی ترین خارپشت.. شدو، و مهربون تریناشون.. امی و سیلور هستم.
با اینکه هنوزم دل تنگ بابا بودم ولی مطمئنم جاش تو بهشت خوبه. یه قاضی خوب که از بالا مراقب دختر کوچولوشه.
هر سالی که میگذشت، من بالغ تر و بزرگ تر میشدم.
شدو- هی الیزا چرا باز خیره شدی به دیوار دختر؟
- عام ببخشید.
شدو- زود باش صبحونه تو بخور که باید بری مدرسه.
سیلور- اگه درست حدس بزنم امروز امتحان داری مگه نه؟
- همینطوره.
سونیک- میخوای امروز خودم برسونمت الیزا؟
- داداشی... من دیگه بزرگ شدم.
شدو- تو هنوزم اون الیزابت کوچولوی خودمونی.
لبخند گشادی زدم و کیفمو برداشتم.
- خب من دیگه باید برم. خداحافظ همگی.
ناکلز جلو در وایساده بود. سبک بزن قدش قدیمیمونو باهم اجرا کردیم.
دستشو مشت کرد و منم همینکارو کردم. بعد زدم به دستش: بوممم!
•••پارت هفده•••
"الیزابت"
بعد شام رفتم توی اتاقم. رو تخت دراز کشیدم. پتو رو کشیدم رو خودم و به سقف خیره شدم. بابا... یه روزه که پیشت نیستم... ولی حس میکنم که کنارمی.. تمام لحظه ها... از اینجا به بهشت، شبت بخیر.
چشمامو بستم و به اتفاقای امروز فکر کردم که کم کم خوابم برد...
•–پـنج سـال بـعد–•
"الیزابت"
پنج سال از اون روز میگذره، روزی که من با امی، به عنوان یه یتیم پیش سونیک و شدو اومدم. روزی که زندگی من به کل عوض شد و الان عضوی از خانواده ی سریع ترین خارپشت.. سونیک، قوی ترین خارپشت.. شدو، و مهربون تریناشون.. امی و سیلور هستم.
با اینکه هنوزم دل تنگ بابا بودم ولی مطمئنم جاش تو بهشت خوبه. یه قاضی خوب که از بالا مراقب دختر کوچولوشه.
هر سالی که میگذشت، من بالغ تر و بزرگ تر میشدم.
شدو- هی الیزا چرا باز خیره شدی به دیوار دختر؟
- عام ببخشید.
شدو- زود باش صبحونه تو بخور که باید بری مدرسه.
سیلور- اگه درست حدس بزنم امروز امتحان داری مگه نه؟
- همینطوره.
سونیک- میخوای امروز خودم برسونمت الیزا؟
- داداشی... من دیگه بزرگ شدم.
شدو- تو هنوزم اون الیزابت کوچولوی خودمونی.
لبخند گشادی زدم و کیفمو برداشتم.
- خب من دیگه باید برم. خداحافظ همگی.
ناکلز جلو در وایساده بود. سبک بزن قدش قدیمیمونو باهم اجرا کردیم.
دستشو مشت کرد و منم همینکارو کردم. بعد زدم به دستش: بوممم!
۶.۳k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.