P34
/جونگکوک/
ملافھ تخت و مشت کرده بودم و صورتم پر از عرق بود. کابوس بدی دیده بودم.
یواش بھ بازوی تھیونگ زدم +تھ...تھیونگ تقریبا نفسم بالا نمیومد.دستمو رو گلوم گذاشتم. تھیونگ با دیدن قیافم با وحشت بلند شد +چیشده؟؟خوبی؟؟؟ نالھ کردم و سرمو رو سینھ اش گذاشتم +تھیونگ خواھش میکنم بیا برگردیم قصر تھیونگ دستشو تو موھام فرو کرد.
از عرق موھام خیس شده بود +باشھ...باشھ میریم بعد از تخت پایین اومدم،ولی بخاطر سست بودن پاھام رو زمین افتادم +ھی ھی !!! بعد اومد و بلندم کرد +فقط بیا بریم لطفا بعد تھیونگ دستمو گرفت +نمیخوای بھ ھکتور بگیم داریم میریم؟ +نمیدونم...بیا اونم با خودمون ببریم! تھیونگ کمی مکث کرد و بعد با عجلھ از پلھ ھای زیر زمین پایین رفت پشت سرش رفتم ھکتور گفت
+نھ....من ھنوز یکم کار اینجا دارم....اونجا ھمھ منو مقصر امپراطور و ملکھ میدونن! +ھکتور فقط بیا بریم بھ من نگاه کرد تھیونگ گفت +میرم اسبو اماده کنم بعد رفتن تھیونگ ھکتور دستاشو رو بازوھام گذاشت +وقتش کھ رسید میام تا لیسا رو سرنگون کنیم. تو چشمام نگاه کرد +میدونم چھ کابوسی دیدی!زودتر راه بیوفتید دیر نشھ....منم با معجزه برمیگردم قصر بھش لبخندی زدم +ممنونم از کمکات ھکتور. و بعد با سرعت شنلمو از چوب در برداشتم و از پلھ ھا بالا دویدم.
جیمین/
والینا پرده رو کنار داده بود و بیرون نگاه میکرد
+یعنی چیکار کردن؟سالمن؟ درحالی کھ سعی داشتم ١۵ تا دونھ انگور و باھم تو دھنم جا کنم گفتم +علم غیب دارم والینا؟؟ بعد جویدن و قورت دادن انگورا خودمو رو تخت پرت کردم و جایی کنار خودم و ضربھ زدم +والینا بیا پیشم بخوابیممم والینا با چشم غره سمتم برگشت
+الان توقع داری با وجود نگرانیم بیام کنارت خودمو لوس کنم؟ با اخم سر جام نشستم +یاااا....درستھ نگرانی ولی ماعم زندگی داریما!! والینا دستاشو بغل کرد.....و قیافھ پشیمونی گرفت +تو درست میگی...ولی خیلی نگرانشونم. بعد والینا اومد و رو تخت و تو بغلم فرو رفت. احساس ارامش بھ وجودم تزریق شده بود ۵ دقیقھ از این حس نگذشتھ بود کھ نامجون بدون در زدن وارد اتاق شد درحالی کھ من تو صورت والینا خم شده بودم و میخواستم ببوسمش نامجون خندید و جلوی چشماشو گرفت +ببخشیداااا ولی باید بگم تھیونگ و جونگکوک برگشتن! والینا و من از تخت پایین پریدیم و جوری تو راھرو ھا میدویدیم کھ دو سھ باری نزدیک بود با دیوار یکی بشم. وقتی وارد سالن شدیم جونگکوک و تھیونگ و دیدم کھ دست تو دست ھم با لبخند نگاھمون میکنن والینا اول از ھمھ رفت و گردن تھیونگ و خم کرد و با دیدن رد مارک جیغی زد +آرھھھھھھھ!!!!میدونستم ھمھ چی درست میشھھھھھ جونگکوک خندیدو بیشتر خودشو تو بغل تھیونگ فرو کرد. +اره بلاخره شد....بعد کلی سختی وال! +یاااا تو ھنوزم عوضی ای جونننننن! بعد والینا با بغض برادرشو بغل کرد..
جونگکوک دستشو بغل کرد منم سمت کوک رفتم و بغلش کردم +خوشحالم جون سالم بھ در بردین. +خودمم ھنوز باورم نمیشھ میدونی؟ موھاشو بھم ریختم +دیگھ تموم شد نگران نباش
(پارت بعد آخرین پارته )
ملافھ تخت و مشت کرده بودم و صورتم پر از عرق بود. کابوس بدی دیده بودم.
یواش بھ بازوی تھیونگ زدم +تھ...تھیونگ تقریبا نفسم بالا نمیومد.دستمو رو گلوم گذاشتم. تھیونگ با دیدن قیافم با وحشت بلند شد +چیشده؟؟خوبی؟؟؟ نالھ کردم و سرمو رو سینھ اش گذاشتم +تھیونگ خواھش میکنم بیا برگردیم قصر تھیونگ دستشو تو موھام فرو کرد.
از عرق موھام خیس شده بود +باشھ...باشھ میریم بعد از تخت پایین اومدم،ولی بخاطر سست بودن پاھام رو زمین افتادم +ھی ھی !!! بعد اومد و بلندم کرد +فقط بیا بریم لطفا بعد تھیونگ دستمو گرفت +نمیخوای بھ ھکتور بگیم داریم میریم؟ +نمیدونم...بیا اونم با خودمون ببریم! تھیونگ کمی مکث کرد و بعد با عجلھ از پلھ ھای زیر زمین پایین رفت پشت سرش رفتم ھکتور گفت
+نھ....من ھنوز یکم کار اینجا دارم....اونجا ھمھ منو مقصر امپراطور و ملکھ میدونن! +ھکتور فقط بیا بریم بھ من نگاه کرد تھیونگ گفت +میرم اسبو اماده کنم بعد رفتن تھیونگ ھکتور دستاشو رو بازوھام گذاشت +وقتش کھ رسید میام تا لیسا رو سرنگون کنیم. تو چشمام نگاه کرد +میدونم چھ کابوسی دیدی!زودتر راه بیوفتید دیر نشھ....منم با معجزه برمیگردم قصر بھش لبخندی زدم +ممنونم از کمکات ھکتور. و بعد با سرعت شنلمو از چوب در برداشتم و از پلھ ھا بالا دویدم.
جیمین/
والینا پرده رو کنار داده بود و بیرون نگاه میکرد
+یعنی چیکار کردن؟سالمن؟ درحالی کھ سعی داشتم ١۵ تا دونھ انگور و باھم تو دھنم جا کنم گفتم +علم غیب دارم والینا؟؟ بعد جویدن و قورت دادن انگورا خودمو رو تخت پرت کردم و جایی کنار خودم و ضربھ زدم +والینا بیا پیشم بخوابیممم والینا با چشم غره سمتم برگشت
+الان توقع داری با وجود نگرانیم بیام کنارت خودمو لوس کنم؟ با اخم سر جام نشستم +یاااا....درستھ نگرانی ولی ماعم زندگی داریما!! والینا دستاشو بغل کرد.....و قیافھ پشیمونی گرفت +تو درست میگی...ولی خیلی نگرانشونم. بعد والینا اومد و رو تخت و تو بغلم فرو رفت. احساس ارامش بھ وجودم تزریق شده بود ۵ دقیقھ از این حس نگذشتھ بود کھ نامجون بدون در زدن وارد اتاق شد درحالی کھ من تو صورت والینا خم شده بودم و میخواستم ببوسمش نامجون خندید و جلوی چشماشو گرفت +ببخشیداااا ولی باید بگم تھیونگ و جونگکوک برگشتن! والینا و من از تخت پایین پریدیم و جوری تو راھرو ھا میدویدیم کھ دو سھ باری نزدیک بود با دیوار یکی بشم. وقتی وارد سالن شدیم جونگکوک و تھیونگ و دیدم کھ دست تو دست ھم با لبخند نگاھمون میکنن والینا اول از ھمھ رفت و گردن تھیونگ و خم کرد و با دیدن رد مارک جیغی زد +آرھھھھھھھ!!!!میدونستم ھمھ چی درست میشھھھھھ جونگکوک خندیدو بیشتر خودشو تو بغل تھیونگ فرو کرد. +اره بلاخره شد....بعد کلی سختی وال! +یاااا تو ھنوزم عوضی ای جونننننن! بعد والینا با بغض برادرشو بغل کرد..
جونگکوک دستشو بغل کرد منم سمت کوک رفتم و بغلش کردم +خوشحالم جون سالم بھ در بردین. +خودمم ھنوز باورم نمیشھ میدونی؟ موھاشو بھم ریختم +دیگھ تموم شد نگران نباش
(پارت بعد آخرین پارته )
۱.۲k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.