《 اولین دیدار برای چندمین بار 》پارت 2
ویو ات :
مینا یک لیوان آب بهم داد . سرم دیگه درد نمیکرد.
مینا : چیشد یهو ؟
فلیکس : سرت چرا درد گرفت ؟
لیا : خوبی ؟
تهیونگ : صدامونو میشنیدی ؟
ات : ام ... نمیدونم .... انگار ..... لحظاتی رو دیدم که تا حالا تجربه نکردم .
همه سکوت کردن . هیچ حرفی نزدن . چه اتفاقی افتاده ؟ نکنه از من میترسن ؟
لیا : راستش من جایی کار دارم باید برم .
فلیکس: منم همینطور
تهیونگ : منم مگه نه کوک ؟
کلمه کوک سرم رو درد آورد . دوباره با دستام سرم رو گرفتن .
بقیه دوباره تعجب کردن . انگار مدتها بود اسمش رو میدونم . یک کسی که نمیشناختم به من گفته بوده : این پسره اسم داره ، اسمش جئون جونگ کوکه .
سریع دستام رو برداشتم و لیوان آب رو سر کشیدم . سرم که خوب شد
ات : بگین ببینم ، دارین چی رو ازم پنهان میکنین ؟ چرا انقدر میترسین ؟ ها ( آخرش داد )
مینا : آروم باش ات چیشده چرا انقدر عصبی ای ؟
ات : امروز ۳ بار این اتفاق برام افتاد ، ولی حتی دلیلشو نمیدونم .
کیفم رو برداشتم و از کافه خارج شدم . به سمت عمارت پدر و مادرم دویدم . پدر و مادرم به گفته مینا رفتن یک سفر طولانی . ولی .... ولی حتی یک زنگ هم بهم نمیزنن ؟ ۴ سال گذشته ..... ولی حتی یک زنگ ....
رسیدم به عمارت . ۴ سال بود اونجا نرفته بودم . رفتم داخل .
همه جا بهم ریخته بود . بوی خون میومد . رفتم خونه رو در زدم . تعجب کرده بودم . چرا اینجوری بود . توی سالن اصلی وایستادم . سرم دوباره درد گرفت . صدای پا ، مرگ خدمتکارا ، پدر و مادرم ، ضربه چوب به سرم . سریع دستم رو بردم سمت کیفم و بطری آبم رو برداشتم و خوردم . خوب شدم . یک نگاه دیگه به عمارت انداختم و رفتم بیرون . تا اونجا بدوبدو کرده بودم . تاکسی گرفتم و برگشتم خونه مینا . کلید داشتم . رفتم داخل . مینا نگران دور خونه دور میزد . وقتی منو دید از روی مبل پرید و اومد بغلم کرد .
مینا : دختر کجا بودی نگرانت شدم .
ات : عمارت
مینا : چ .... چی ؟
اینو گفتم و از بغلش در اومدم و رفتم بالا توی اتاقم .
مینا نیومد دنبالم .
ساعت ۱۱ شب بود . مسواک زدم ، لباسام رو عوض کردم و روی تختم لم دادم .
نمیتونستم بخوابم . سوالام تمومی نداشت . افکارم به سرم فشار میآورد .
سر عمارتمون چی اومده بود ؟
پدر و مادرم واقعا کجا بودن ؟
چرا این اتفاق برام افتاد ؟
اون پسره کیه ؟
جئون جونگ کوک کیه ؟
چیزهایی که یادم میاد خاطرات کیه ؟
چرا حس میکنم همه دارن یک چیزی رو ازم مخفی میکنن ؟
مینا یک لیوان آب بهم داد . سرم دیگه درد نمیکرد.
مینا : چیشد یهو ؟
فلیکس : سرت چرا درد گرفت ؟
لیا : خوبی ؟
تهیونگ : صدامونو میشنیدی ؟
ات : ام ... نمیدونم .... انگار ..... لحظاتی رو دیدم که تا حالا تجربه نکردم .
همه سکوت کردن . هیچ حرفی نزدن . چه اتفاقی افتاده ؟ نکنه از من میترسن ؟
لیا : راستش من جایی کار دارم باید برم .
فلیکس: منم همینطور
تهیونگ : منم مگه نه کوک ؟
کلمه کوک سرم رو درد آورد . دوباره با دستام سرم رو گرفتن .
بقیه دوباره تعجب کردن . انگار مدتها بود اسمش رو میدونم . یک کسی که نمیشناختم به من گفته بوده : این پسره اسم داره ، اسمش جئون جونگ کوکه .
سریع دستام رو برداشتم و لیوان آب رو سر کشیدم . سرم که خوب شد
ات : بگین ببینم ، دارین چی رو ازم پنهان میکنین ؟ چرا انقدر میترسین ؟ ها ( آخرش داد )
مینا : آروم باش ات چیشده چرا انقدر عصبی ای ؟
ات : امروز ۳ بار این اتفاق برام افتاد ، ولی حتی دلیلشو نمیدونم .
کیفم رو برداشتم و از کافه خارج شدم . به سمت عمارت پدر و مادرم دویدم . پدر و مادرم به گفته مینا رفتن یک سفر طولانی . ولی .... ولی حتی یک زنگ هم بهم نمیزنن ؟ ۴ سال گذشته ..... ولی حتی یک زنگ ....
رسیدم به عمارت . ۴ سال بود اونجا نرفته بودم . رفتم داخل .
همه جا بهم ریخته بود . بوی خون میومد . رفتم خونه رو در زدم . تعجب کرده بودم . چرا اینجوری بود . توی سالن اصلی وایستادم . سرم دوباره درد گرفت . صدای پا ، مرگ خدمتکارا ، پدر و مادرم ، ضربه چوب به سرم . سریع دستم رو بردم سمت کیفم و بطری آبم رو برداشتم و خوردم . خوب شدم . یک نگاه دیگه به عمارت انداختم و رفتم بیرون . تا اونجا بدوبدو کرده بودم . تاکسی گرفتم و برگشتم خونه مینا . کلید داشتم . رفتم داخل . مینا نگران دور خونه دور میزد . وقتی منو دید از روی مبل پرید و اومد بغلم کرد .
مینا : دختر کجا بودی نگرانت شدم .
ات : عمارت
مینا : چ .... چی ؟
اینو گفتم و از بغلش در اومدم و رفتم بالا توی اتاقم .
مینا نیومد دنبالم .
ساعت ۱۱ شب بود . مسواک زدم ، لباسام رو عوض کردم و روی تختم لم دادم .
نمیتونستم بخوابم . سوالام تمومی نداشت . افکارم به سرم فشار میآورد .
سر عمارتمون چی اومده بود ؟
پدر و مادرم واقعا کجا بودن ؟
چرا این اتفاق برام افتاد ؟
اون پسره کیه ؟
جئون جونگ کوک کیه ؟
چیزهایی که یادم میاد خاطرات کیه ؟
چرا حس میکنم همه دارن یک چیزی رو ازم مخفی میکنن ؟
۱۱.۱k
۰۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.