یک روز به تـو زنگ می زنـم
یک روز به تـو زنگ می زنـم
و آن روز حتمـا از لحـن صـدای من خواهـی فهمیـد
ڪه چقـدر ایـن سالـها را اشتـباه ادامه دادی*.*
و چقـدر نیاز داشتی
به برگشتنـم، :)
بہ ساختـن هـر آنچہ ڪہ از هم پاشیـده بودی...
با تو قرار خواهـم گذاشـت
در کافه ای ڪه بارها به شانه ات تڪیه دادم و هـزاران عڪس مشترڪ با من داری
در زاویه ای از لبخنـد،
اشڪ،
خستـگی،
بی حوصلگی های بعد از امتحان و دانشگاه...
با تو قرار خواهـم گذاشت
راس ساعـت همیشـگی
و میخواهـم
اگر زودتـر از من رسیـدی همـان سفارش همیشگی را بدهـی
و همـان رنگ پیراهـن محبوبـم را بپوشـی
و
ریشـت را همـان مدل که دوست داشتـم بتراشی
و بعد تو قبول می ڪنی..
و تو با هزاران امید قبول می ڪنی ..
و جان می گیـری
از آن همه عشق ڪه هنوز در مـن مانده
بعد از ان همه سالها و هم آن صدا و همـان اشتیاق ڪه تا رنگ پیراهنـت ادامه دارد
سرحالت می آورد..
تو می رسـی
و سفارش می دهـی
و خیره می مانـی
به در و نیم ساعت می گذرد و یڪ ساعت می گذرد
و شمـاره ام را می گیـری
و خاموشم
و دو ساعـت میگذرد و
سه ساعت می گذرد
و تو امید داری اما می گذرد
و کافه را می بندنـد
و من نیامـده ام
و من واقعن نیامده ام
و من نخواهم آمد و تو می فهـمی..
وتو آن روز بلاخـره می فهـمی..
نـــاشناس"
و آن روز حتمـا از لحـن صـدای من خواهـی فهمیـد
ڪه چقـدر ایـن سالـها را اشتـباه ادامه دادی*.*
و چقـدر نیاز داشتی
به برگشتنـم، :)
بہ ساختـن هـر آنچہ ڪہ از هم پاشیـده بودی...
با تو قرار خواهـم گذاشـت
در کافه ای ڪه بارها به شانه ات تڪیه دادم و هـزاران عڪس مشترڪ با من داری
در زاویه ای از لبخنـد،
اشڪ،
خستـگی،
بی حوصلگی های بعد از امتحان و دانشگاه...
با تو قرار خواهـم گذاشت
راس ساعـت همیشـگی
و میخواهـم
اگر زودتـر از من رسیـدی همـان سفارش همیشگی را بدهـی
و همـان رنگ پیراهـن محبوبـم را بپوشـی
و
ریشـت را همـان مدل که دوست داشتـم بتراشی
و بعد تو قبول می ڪنی..
و تو با هزاران امید قبول می ڪنی ..
و جان می گیـری
از آن همه عشق ڪه هنوز در مـن مانده
بعد از ان همه سالها و هم آن صدا و همـان اشتیاق ڪه تا رنگ پیراهنـت ادامه دارد
سرحالت می آورد..
تو می رسـی
و سفارش می دهـی
و خیره می مانـی
به در و نیم ساعت می گذرد و یڪ ساعت می گذرد
و شمـاره ام را می گیـری
و خاموشم
و دو ساعـت میگذرد و
سه ساعت می گذرد
و تو امید داری اما می گذرد
و کافه را می بندنـد
و من نیامـده ام
و من واقعن نیامده ام
و من نخواهم آمد و تو می فهـمی..
وتو آن روز بلاخـره می فهـمی..
نـــاشناس"
۷۸۷
۲۸ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.