پارت ۱۲
ویو رین *
هرمیون که اومد تو من بالش رو صورتم بود ... امروز هم کلاس ها تعطیل بودن ...
هرمیون : رین ... اینو با داد گفت
رین : مرد
هرمیون : رین ... هی با توام
رین : چیه
هرمیون : بگو ببینم جیزی بین تو و دریکو هست
هرمیون اینو با ذوق و یکم کنجکاوی پرسید
رین : باشه چه فرقی میکنه
هرمیون : تبریک میگم ... درسته حقیقتا خیلی باهاش کنار نمیام ولی الان یک سالی میشه که اون و دوستاش با ماها دوست شدن
رین : چه جالب خب الان چیکار کنم
هرمیون : این خیلی خوبه ولی ... میگم هری چی میشه
رین : اون جنی رو دوست داره
هرمیون : نه تورو دوست داره اون روز خانم ویزلی بهش اصرار کرد که با جنی بره
رین : ولی خانم ویزلی اصرار نکرد که جنی رو ببو* سه
هرمیون : چی ... باورم نمیشه
رین : بهتره بشه ...
هرمیون : بیخیال به هر حال پرفسور اسنیپ ی چیزی فهمیدیم راجبش
رین : حتما پرفسور لوپین بهتون گفته
هرمیون: آره ... گفت که پرفسور اسنیپ با مادر هری مثل فقط دوتا دوست بوده و ی زمان عاشق مادر تو بوده
با این حرفش چشمام گرد شد
رین : جانم ؟
هرمیون: جدی میگم... ولی مادرت بیشتر عاشق سرویوس بلک بوده واسه همین با اون رفته ندیدی چقدر باهات خوبه .... خوب که نه با ی نگاه خواص نگاهت میکنه
رین : جالبه ...
هرمیون : من میرم با خانوادم خداحافظی کنم تو هم هر کاری خواستی بکنی بکن ...
هرمیون رفت که من چشمامو باز کردم
رین : جالب شد
بلند شدم رفتم حموم اومدم ی لباس سبز پوشیدم... نکته امروز همه به لباس های خونگی بودیم حتی بیرون رفتنی ... لباسم سبز فسفری بود با ی شلوار دمپای مشکی خیلیا تو گیریفیندور سبز پوشیده بودن حتی هرمیون ... گربه ی هرمیون کج پا اومده بود نشسته بود رو پام منم داشتم سرشو ناز میکردم و میخواروندم ... اونم داشت از شدت لذت خر خر میکرد از پام رفت پایین منم رفتم موهامو خشک کردم که خیلی نرم و یکم ساف شد ولی هنوز حالت داشت یهو دوباره هرمیون اومد تو
هرمیون : رین ... دریکو گفت که بهت بگم بری راه روی پنجم از طرف کلاس پرفسور اسنیپ خیلیم خوبی بیا برو ...
رفتم تو راه دریکو رو کنار مادرش دیدم ... ی نفس عمیق کشیدم رفتم کنارشون... دریکو ی لباس قرمز پر رنگ پوشیده بود ... ولی لباس مادرش سبز لجنی بود ...
رین : سلام ... سلام خانم ملفوی
خانم ملفوی : سلام دخترم خوبی ... فکر کنم میشناسی دیگه مادر دریکو هستم
رین : دریکو خیلی شبیهتونه میشه حدث زد ولی من فکر کردم خواهرشونید
مادرش ی لبخند زد
خانم ملفوی : ممنونم دخترم ... تو خیلی مهربونی ... دریکو بهم گفت بود ولی الان که دارم میبینم تو خیلی مهربون تری
رین : ممنونم نظر لطفتونه
دریکو دستشو انداخت پشت کمرم البته ی دستشو و پهلوم رو گرفت با تعجب نگاهش کردم
خانم ملفوی : شما خیلی بهم میاین باورم نمیشه پسر کوچیکم انقدر بزرگ شده ...
هری پاتر #
هرمیون که اومد تو من بالش رو صورتم بود ... امروز هم کلاس ها تعطیل بودن ...
هرمیون : رین ... اینو با داد گفت
رین : مرد
هرمیون : رین ... هی با توام
رین : چیه
هرمیون : بگو ببینم جیزی بین تو و دریکو هست
هرمیون اینو با ذوق و یکم کنجکاوی پرسید
رین : باشه چه فرقی میکنه
هرمیون : تبریک میگم ... درسته حقیقتا خیلی باهاش کنار نمیام ولی الان یک سالی میشه که اون و دوستاش با ماها دوست شدن
رین : چه جالب خب الان چیکار کنم
هرمیون : این خیلی خوبه ولی ... میگم هری چی میشه
رین : اون جنی رو دوست داره
هرمیون : نه تورو دوست داره اون روز خانم ویزلی بهش اصرار کرد که با جنی بره
رین : ولی خانم ویزلی اصرار نکرد که جنی رو ببو* سه
هرمیون : چی ... باورم نمیشه
رین : بهتره بشه ...
هرمیون : بیخیال به هر حال پرفسور اسنیپ ی چیزی فهمیدیم راجبش
رین : حتما پرفسور لوپین بهتون گفته
هرمیون: آره ... گفت که پرفسور اسنیپ با مادر هری مثل فقط دوتا دوست بوده و ی زمان عاشق مادر تو بوده
با این حرفش چشمام گرد شد
رین : جانم ؟
هرمیون: جدی میگم... ولی مادرت بیشتر عاشق سرویوس بلک بوده واسه همین با اون رفته ندیدی چقدر باهات خوبه .... خوب که نه با ی نگاه خواص نگاهت میکنه
رین : جالبه ...
هرمیون : من میرم با خانوادم خداحافظی کنم تو هم هر کاری خواستی بکنی بکن ...
هرمیون رفت که من چشمامو باز کردم
رین : جالب شد
بلند شدم رفتم حموم اومدم ی لباس سبز پوشیدم... نکته امروز همه به لباس های خونگی بودیم حتی بیرون رفتنی ... لباسم سبز فسفری بود با ی شلوار دمپای مشکی خیلیا تو گیریفیندور سبز پوشیده بودن حتی هرمیون ... گربه ی هرمیون کج پا اومده بود نشسته بود رو پام منم داشتم سرشو ناز میکردم و میخواروندم ... اونم داشت از شدت لذت خر خر میکرد از پام رفت پایین منم رفتم موهامو خشک کردم که خیلی نرم و یکم ساف شد ولی هنوز حالت داشت یهو دوباره هرمیون اومد تو
هرمیون : رین ... دریکو گفت که بهت بگم بری راه روی پنجم از طرف کلاس پرفسور اسنیپ خیلیم خوبی بیا برو ...
رفتم تو راه دریکو رو کنار مادرش دیدم ... ی نفس عمیق کشیدم رفتم کنارشون... دریکو ی لباس قرمز پر رنگ پوشیده بود ... ولی لباس مادرش سبز لجنی بود ...
رین : سلام ... سلام خانم ملفوی
خانم ملفوی : سلام دخترم خوبی ... فکر کنم میشناسی دیگه مادر دریکو هستم
رین : دریکو خیلی شبیهتونه میشه حدث زد ولی من فکر کردم خواهرشونید
مادرش ی لبخند زد
خانم ملفوی : ممنونم دخترم ... تو خیلی مهربونی ... دریکو بهم گفت بود ولی الان که دارم میبینم تو خیلی مهربون تری
رین : ممنونم نظر لطفتونه
دریکو دستشو انداخت پشت کمرم البته ی دستشو و پهلوم رو گرفت با تعجب نگاهش کردم
خانم ملفوی : شما خیلی بهم میاین باورم نمیشه پسر کوچیکم انقدر بزرگ شده ...
هری پاتر #
۳.۱k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.