فیک تهیونگ ( عشق+بی انتها)p66
هیناه
یه حال بد...
یه حس بد بهم غلبه کرده بود و میخواستم همینجا بشینمو زار زار گریه کنم
کنار زدمشو با ناراحتی یه قدم به جلو برداشتم که دستاش دوره کمرو گردنم حلقه شد و منو از پشت چسبوند به خودش
چونشو روی سرشونم گذاشتو چشماشو بهم دوخت
_خانم کوچولو ؟
جوابشو ندادم
_ای بابا ناراحتت کردم ؟ هیناه ؟
احساس میکردم اگه حرف بزنم گریم درمیاد،از کِی تاحالا اینقدر نازک نارنجی شده بودم؟!
نفس عمیقی کشیدم و خونسرد گفتم: نه..نه ناراحت نیس...
_هستی،میفهمم اون چشما رو
برم گردوند سمت خودشو محکم بغلم کرد...منم همینطور
_اگه از تو ناراحت شدم به کی پناه ببرم؟
نفسی گرفتو گفت : هر وقت از من ناراحت شدی...به خودم پناه بیار،مثل همین الان
این حرف رو قلبم حک شد«هروقت از من ناراحت شدی به خودم پناه بیار»
گوشیش زنگ خورد،این وقت شب ؟
گوشیو از جیبش درآورد و جواب داد
_بله؟
....
_هیناه پیشِ منه آره
....
_باید بگم امشبو کناره خودم میمونه
با تعجب نگاش کردم, کی بود پشت تلفن ؟ من کناره این میمونم امشب؟
بلافاصله قطع کرد و گفت : یتسه بود
موهامو به هم ریختمو با درموندگی گفتم : وای اصلا یادم نبود مامانم اینا باید زود برگردم خونه
دستمو گرفت و گفت : کجا خانم تازه اومدی،امشبو من دزدیدمت
یه حال بد...
یه حس بد بهم غلبه کرده بود و میخواستم همینجا بشینمو زار زار گریه کنم
کنار زدمشو با ناراحتی یه قدم به جلو برداشتم که دستاش دوره کمرو گردنم حلقه شد و منو از پشت چسبوند به خودش
چونشو روی سرشونم گذاشتو چشماشو بهم دوخت
_خانم کوچولو ؟
جوابشو ندادم
_ای بابا ناراحتت کردم ؟ هیناه ؟
احساس میکردم اگه حرف بزنم گریم درمیاد،از کِی تاحالا اینقدر نازک نارنجی شده بودم؟!
نفس عمیقی کشیدم و خونسرد گفتم: نه..نه ناراحت نیس...
_هستی،میفهمم اون چشما رو
برم گردوند سمت خودشو محکم بغلم کرد...منم همینطور
_اگه از تو ناراحت شدم به کی پناه ببرم؟
نفسی گرفتو گفت : هر وقت از من ناراحت شدی...به خودم پناه بیار،مثل همین الان
این حرف رو قلبم حک شد«هروقت از من ناراحت شدی به خودم پناه بیار»
گوشیش زنگ خورد،این وقت شب ؟
گوشیو از جیبش درآورد و جواب داد
_بله؟
....
_هیناه پیشِ منه آره
....
_باید بگم امشبو کناره خودم میمونه
با تعجب نگاش کردم, کی بود پشت تلفن ؟ من کناره این میمونم امشب؟
بلافاصله قطع کرد و گفت : یتسه بود
موهامو به هم ریختمو با درموندگی گفتم : وای اصلا یادم نبود مامانم اینا باید زود برگردم خونه
دستمو گرفت و گفت : کجا خانم تازه اومدی،امشبو من دزدیدمت
۶.۳k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.