𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁴⁷
𝒄𝒉𝒊𝒍𝒅𝒉𝒐𝒐𝒅 𝒍𝒐𝒗𝒆⁴⁷
chapter②
رفتم تو بخش اتاق عمل اما درش قفل بود و چراغ در حال عملش سبز...باز چیکار کرده که به این روز افتاده...
حدود بیست دقیقه ای طول کشید...
و بعد کوک رو با تخت چرخی در حالی که بی هوش بود بیرون آوردن...
بلند شدم که برم کنارش اما یکی از پرستارا جلومو گرفت...
پرستار: نیم ساعت دیگه میتونید ببینیدش الان نمیشه
ات: باشه*نگران*
دوباره نشستم رو صندلی های فلزی...
نیم ساعت بعد پرستاری اومد و بهم اجازه داد تا برم پیشش
اما قبلش لباسای مخصوص مشنبایی چندش بهم داد تا بپوشم...
ات: لازمه؟
کوک: بله
رمزو زد و رفتم پیش کوک...پرستار خودش بیرون واستا و بهم پنج دقیقه فرصت داد...
موهای کوک جلوی لبش که میخندید گرفته بود
ات: خنده داره روانی
کوک:*خنده*
وقتی خندید پهلوش درد گرفت...رفتم روی صندلی همیار نشستم...
ات: چیکار کردی با خودت؟
کوک:خب...یه چاقو خوردگی...ساد...ست
ات: چاقو خوردییی؟
کوک: یه جورایی...آره
ات: از کی بگوو
کوک: همونی که تو پارک عمومی منتظرت بود*اخم*
نفرتم بیشتر شد...
ممکن بود اگه زرم به من چاقو بزنه....
ات: ببخشید*بغض*... اصلا تقصیر خودته چرا رفتی ها؟ این همه زحمت کشیدی کو نتیجش؟ زخمی ام شدی! کوک با توام انگار دارم در مورد کسی که سراسر عیبه حرف میزنم*غر. بلند*
کوک: باشه باشه سرو بردی*خنده*
ات: با این همه بلایی که سرت میاد میشه یه کتاب مفصل نوشت*اخم*
کوک: ات...*ناراحت*
ات: چیه*عصبی*
کوک: در مورد اون...پدر مادر واقعی خب...راستش...کیم...درست میگفت
ات: الان چه وقت شوخیه؟*پوفی میکشه*
کوک: من...پدر واقعیت نیستم...*جدی*
ات: ها ها ها چقد خندیدم.....(ده ثانیه مکث).....دروغ...میگی دیگه؟
کوک:---
ات: ک..وک جواب بده*بغض*
کوک:---
پرستار درو باز کرد و گفت وقت تمومه....
ات: خیلی بدجنسی*رو به کوک. بغض*
پرستارو کنار زدم و از بیمارستان خارج شدم...
تا اونجایی که میدونم اگر چاقو بخوری باید واکسن کزازم بزنه......
واقعا پدر واقعیم نیست؟
ات:*گریه. کیوت*
________________
comment: 𝟐𝟓
like: 𝟑𝟎
chapter②
رفتم تو بخش اتاق عمل اما درش قفل بود و چراغ در حال عملش سبز...باز چیکار کرده که به این روز افتاده...
حدود بیست دقیقه ای طول کشید...
و بعد کوک رو با تخت چرخی در حالی که بی هوش بود بیرون آوردن...
بلند شدم که برم کنارش اما یکی از پرستارا جلومو گرفت...
پرستار: نیم ساعت دیگه میتونید ببینیدش الان نمیشه
ات: باشه*نگران*
دوباره نشستم رو صندلی های فلزی...
نیم ساعت بعد پرستاری اومد و بهم اجازه داد تا برم پیشش
اما قبلش لباسای مخصوص مشنبایی چندش بهم داد تا بپوشم...
ات: لازمه؟
کوک: بله
رمزو زد و رفتم پیش کوک...پرستار خودش بیرون واستا و بهم پنج دقیقه فرصت داد...
موهای کوک جلوی لبش که میخندید گرفته بود
ات: خنده داره روانی
کوک:*خنده*
وقتی خندید پهلوش درد گرفت...رفتم روی صندلی همیار نشستم...
ات: چیکار کردی با خودت؟
کوک:خب...یه چاقو خوردگی...ساد...ست
ات: چاقو خوردییی؟
کوک: یه جورایی...آره
ات: از کی بگوو
کوک: همونی که تو پارک عمومی منتظرت بود*اخم*
نفرتم بیشتر شد...
ممکن بود اگه زرم به من چاقو بزنه....
ات: ببخشید*بغض*... اصلا تقصیر خودته چرا رفتی ها؟ این همه زحمت کشیدی کو نتیجش؟ زخمی ام شدی! کوک با توام انگار دارم در مورد کسی که سراسر عیبه حرف میزنم*غر. بلند*
کوک: باشه باشه سرو بردی*خنده*
ات: با این همه بلایی که سرت میاد میشه یه کتاب مفصل نوشت*اخم*
کوک: ات...*ناراحت*
ات: چیه*عصبی*
کوک: در مورد اون...پدر مادر واقعی خب...راستش...کیم...درست میگفت
ات: الان چه وقت شوخیه؟*پوفی میکشه*
کوک: من...پدر واقعیت نیستم...*جدی*
ات: ها ها ها چقد خندیدم.....(ده ثانیه مکث).....دروغ...میگی دیگه؟
کوک:---
ات: ک..وک جواب بده*بغض*
کوک:---
پرستار درو باز کرد و گفت وقت تمومه....
ات: خیلی بدجنسی*رو به کوک. بغض*
پرستارو کنار زدم و از بیمارستان خارج شدم...
تا اونجایی که میدونم اگر چاقو بخوری باید واکسن کزازم بزنه......
واقعا پدر واقعیم نیست؟
ات:*گریه. کیوت*
________________
comment: 𝟐𝟓
like: 𝟑𝟎
۱۷.۸k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.