P7
برگشتم سمت صدا دوباره همون پسره مهربونه بود که اسمش .. اسمش چرا یادم نمیاد اسمش چی بود تو ذهنم بودا داشتم به اسمش فکر میکردم که گفت: جیمین ، اسمم جیمین بود .
با سر تایید کردم .
با خودم گفتم ۱۲ تا جلد ؟ من کلی کار دارم پس بیخیالش میشم کتاب رو برگردوندم توی قفسه و به جیمین نگاه کردم و خواستم خداحافظی کنم که زودتر از من گفت : کتاب زیاد میخونی ؟
ا/ت : بله زیاد میخونم
جیمین : میتونی با من غیر رسمی حرف بزن
ا/ت : اما .... شما
جیمین : اشکالی نداره ، غیر رسمی صحبت کن
ا/ت : باشه
رفت و نشست روی صندلی و رو به من گفت :بیا اینجا ، رفتم کنارش که به بغلش اشاره کرد و گفت: بشین
بغلش نشستم یه کتاب از کنارش برداشت و گرفت جلوم روی نوشته بود (کتابخانه ی نیمه شب) کتاب رو از دستش گرفتم ، با حسی که انگار داره نگام میکنه سرمو آوردم بالا که گفت : برو بخونش خیلی قشنگه .
ا/ت : شما خوندینش
جیمین : شما ؟ خوندینش ؟
ا/ت : ببخشید تو خوندیش
جیمین : آره خوندم
ا/ت : باشه میخونمش
جیمین : اینجا کتاب های زیادی هستن که من خوندمشون خیلی هاش قشنگن ببینم ترسناک دوست داری ؟
با ذوق گفتم : آره
پاشد رفت سمت یه قفسه و یه کتاب تقریبا ۳۰۰ صفحه ای رو آورد بیرون جلدشو نگاه کرد گرفتش سمتم و گفت : این ترسناکه
کتاب رو از دستش گرفتم و روی جلدشو خوندم : دریاچه ی ارواح
با خودم گفتم : این رو باید نصف شب خوند
با سر تایید کردم .
با خودم گفتم ۱۲ تا جلد ؟ من کلی کار دارم پس بیخیالش میشم کتاب رو برگردوندم توی قفسه و به جیمین نگاه کردم و خواستم خداحافظی کنم که زودتر از من گفت : کتاب زیاد میخونی ؟
ا/ت : بله زیاد میخونم
جیمین : میتونی با من غیر رسمی حرف بزن
ا/ت : اما .... شما
جیمین : اشکالی نداره ، غیر رسمی صحبت کن
ا/ت : باشه
رفت و نشست روی صندلی و رو به من گفت :بیا اینجا ، رفتم کنارش که به بغلش اشاره کرد و گفت: بشین
بغلش نشستم یه کتاب از کنارش برداشت و گرفت جلوم روی نوشته بود (کتابخانه ی نیمه شب) کتاب رو از دستش گرفتم ، با حسی که انگار داره نگام میکنه سرمو آوردم بالا که گفت : برو بخونش خیلی قشنگه .
ا/ت : شما خوندینش
جیمین : شما ؟ خوندینش ؟
ا/ت : ببخشید تو خوندیش
جیمین : آره خوندم
ا/ت : باشه میخونمش
جیمین : اینجا کتاب های زیادی هستن که من خوندمشون خیلی هاش قشنگن ببینم ترسناک دوست داری ؟
با ذوق گفتم : آره
پاشد رفت سمت یه قفسه و یه کتاب تقریبا ۳۰۰ صفحه ای رو آورد بیرون جلدشو نگاه کرد گرفتش سمتم و گفت : این ترسناکه
کتاب رو از دستش گرفتم و روی جلدشو خوندم : دریاچه ی ارواح
با خودم گفتم : این رو باید نصف شب خوند
۱۵.۹k
۰۱ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.