پارت ۴نام رمان (رویای عشق)
اسلاید ۱ (لباس من برای رفتن به چشمه)
اسلاید۲ (لباس هیون سوجون برای رفتن به چشمه)
اسلاید۳ (خانه درختی که من اون شب داخلش رفتم البته این لامپ هارو نداشت وبه جاش شمع داشت)
فردای ان روز رسید ومن قرار بود بادوستام برم چشمه کمی وسیله باخودم برداشتم واز خوه رفتم بیرون داخل حیاط پدرم رو دیدم من گفتم: سلام پدر جان پدرم گفت: کجا
داری میری با این همه وسیله من گفتم:
بادوستام دارم میرم چشمه ابگرم شاید
شب بمونیم پدرگفت: باشه برو اما مراقب
باشه هرچه نباشه تودختر یکی یه دونه منی
من گفتم: پدر جان از شما ممنونم که نگران منی اما من دیگه بزرگ شدم فعلا خداحافظ
ازپدرم خداحافظی کردم وبه راهم ادامه دادم
راستش من یاهمون دختره ای که داخل بدنش هستم مادش رو توی سن کم از دست داده وتک فرزنده.کمی که جلو تر رفتم دوستام رو دیدم وبه همشون سلام دادم بعد
باهم به طرف چشمه راه افتادیم تقریبا نیم ساعت بعدرسیدیم دخترا لباس هاشون رو در اوردن وداخل چشمه رفتن من رفتم که وسایلم روبالای سخره بزارم وبیام داخل چشمه وقتی وسایلم روگذاشتم دیدم چند نفر دیگه دارن میان کمی نزدیک تر رفتم دیدم همشون پسرن من همونجا نشستم پسرا هم داخل اب رفتن انگار دوستای من با این مشکل نداشتن یه نفر اومد کنار من واستاد وگفت: دارم میرم کمی گشت بزنم میای،
وقتی به صورتش نگاه کردم دیدم هیون سوجونه از جام بلند شدم وهمراهش رفتم من به هیون سوجون گفتم: دیشب اتفاق اون شب رو بیاد اوردم خواب من: (من داخل تاریکی داشتم به یجایی میرفتم که به یه خونه درختی رسیدم رفتم داخل ودیدم یه پسر داره با چهره ای ناراحت شراب میخوره رفتم کنارش نشستم ومنم ازاون شراب ها خوردم ازش پرسیدم تو چرا ناراحتی گفت: اینو به کسی نگفتم اما به تو میگم من هیچ وقت توی زندگیم شاد نبودم من مثل یه فردی هستم که رویای عاشق شدن داره من گفتم: راستش منم مثل تو هستم ما بعد کلی حرف شبو باهم خوابیدیم صبح که هردو پاشدیدم وقتی همول*ت توی بغل هم دیدم هرکدوم به یه سمت رفتیم چون شب هردو کاملا مست بودیم هردولباس هامون رو پوشیدم من داشتم میدویدم که زمین خوردم اما نمیدونم که ججوری به خونه امدم)
من رفتم جلوی هیون سوجون وگفتم: میخوام کاری کنم که عاشقم بشی وبعد لب هاشوبوسیدم
(این رمان ادامه دارد)
اسلاید۲ (لباس هیون سوجون برای رفتن به چشمه)
اسلاید۳ (خانه درختی که من اون شب داخلش رفتم البته این لامپ هارو نداشت وبه جاش شمع داشت)
فردای ان روز رسید ومن قرار بود بادوستام برم چشمه کمی وسیله باخودم برداشتم واز خوه رفتم بیرون داخل حیاط پدرم رو دیدم من گفتم: سلام پدر جان پدرم گفت: کجا
داری میری با این همه وسیله من گفتم:
بادوستام دارم میرم چشمه ابگرم شاید
شب بمونیم پدرگفت: باشه برو اما مراقب
باشه هرچه نباشه تودختر یکی یه دونه منی
من گفتم: پدر جان از شما ممنونم که نگران منی اما من دیگه بزرگ شدم فعلا خداحافظ
ازپدرم خداحافظی کردم وبه راهم ادامه دادم
راستش من یاهمون دختره ای که داخل بدنش هستم مادش رو توی سن کم از دست داده وتک فرزنده.کمی که جلو تر رفتم دوستام رو دیدم وبه همشون سلام دادم بعد
باهم به طرف چشمه راه افتادیم تقریبا نیم ساعت بعدرسیدیم دخترا لباس هاشون رو در اوردن وداخل چشمه رفتن من رفتم که وسایلم روبالای سخره بزارم وبیام داخل چشمه وقتی وسایلم روگذاشتم دیدم چند نفر دیگه دارن میان کمی نزدیک تر رفتم دیدم همشون پسرن من همونجا نشستم پسرا هم داخل اب رفتن انگار دوستای من با این مشکل نداشتن یه نفر اومد کنار من واستاد وگفت: دارم میرم کمی گشت بزنم میای،
وقتی به صورتش نگاه کردم دیدم هیون سوجونه از جام بلند شدم وهمراهش رفتم من به هیون سوجون گفتم: دیشب اتفاق اون شب رو بیاد اوردم خواب من: (من داخل تاریکی داشتم به یجایی میرفتم که به یه خونه درختی رسیدم رفتم داخل ودیدم یه پسر داره با چهره ای ناراحت شراب میخوره رفتم کنارش نشستم ومنم ازاون شراب ها خوردم ازش پرسیدم تو چرا ناراحتی گفت: اینو به کسی نگفتم اما به تو میگم من هیچ وقت توی زندگیم شاد نبودم من مثل یه فردی هستم که رویای عاشق شدن داره من گفتم: راستش منم مثل تو هستم ما بعد کلی حرف شبو باهم خوابیدیم صبح که هردو پاشدیدم وقتی همول*ت توی بغل هم دیدم هرکدوم به یه سمت رفتیم چون شب هردو کاملا مست بودیم هردولباس هامون رو پوشیدم من داشتم میدویدم که زمین خوردم اما نمیدونم که ججوری به خونه امدم)
من رفتم جلوی هیون سوجون وگفتم: میخوام کاری کنم که عاشقم بشی وبعد لب هاشوبوسیدم
(این رمان ادامه دارد)
۲.۲k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.